هدایت شده از mesaghمیثاق
※ عباس بن علی (ع) -※ ... ابونصر بخاری، از مفضل بن عمر روایت کرده که حضرت صادق (ع) فرمود: عموی ما عباس، بصیرت عمیقی داشت و ایمان محکمی، با ابا عبدالله جهاد کرد و خوب امتحان داد و به شهادت رسید و خونش در بنی‌حنیفه است، سی و چهار ساله بود که کشته شد، و مادر او و برادرانش عثمان و جعفر و عبدالله، ام البنین دختر خزام بن خالد بن ربیعه است. تا آن‌که گوید: از امیر المؤمنین (ع) روایت شده است که از برادرش عقیل که از انساب و خانواده‌های عرب مطلع بود خواست زنی از نژاد شجاعان عرب برای او بجوید تا او را بگیرد و پسر پهلوانی برایش بزاید. عقیل گفت: ام البنین کلاویه را تزویج کن که در عرب از پدران او شجاع‌تر نیست. و او را تزویج کرد. [م. ص ۲۹۷ و ۲۹۸] ابن شهر آشوب در «مناقب» گوید: عباس سقّا، قمر بنی‌هاشم و پرچمدار حسین (ع) و بزرگ‌ترین برادر‌های مادری خود به دنبال آب رفت، بر او حمله کردند و او هم حمله کرد. لشکر را پراکنده کرد و زید بن ورقاء جهنی پشت نخلی کمین کرد و به کمک حکیم بن طفیل سنبسی دست راستش را جدا کرد، شمشیر به دست چپش گرفت و بر آن‌ها حمله کرد. جنگید تا ضعف کرد و حکیم بن طفیل طائی از پشت نخلی کمین کرد و ضربتی به دست چپش زند. آن ملعون با عمود آهنین او را کشت، چون حسین (ع) او را در کنار فرات روی خاک دید، گریست. [م. ۱ ص. ۳۰۰] در «بحار» است که: چون عباس خود را تنها دید، نزد برادر آمد و گفت: اجازه می‌فرمایید؟ حسین (ع) سخت گریست و فرمود: برادر جان! تو علمدار منی و اگر بروی، لشکرم پراکنده شود. عباس گفت: دلم تنگ شد و از زندگی سیر شدم و می‌خواهم از این منافقان، انتقام خون برادران را بگیرم. حسین (ع) فرمود: آبی برای این کودکان بیاور. عباس رفت و به لشکر نصیحت کرد و آن‌ها را بر حذر داشت و سودی نبخشید، نزد برادر برگشت و به او خبر داد و شنید کودکان فریاد العطش دارند، مشکی برداشت و سوار بر اسب شد و به سوی فرات رفت و چهار هزار از موکلان فرات دور او را گرفتند و او را تیرباران کردند، بر آن‌ها حمله کرد و هشتاد کس از آن‌ها را کشت و آن‌ها را از هم شکافت تا وارد شریعه شد و خواست شربتی آب بنوشد، به یاد تشنگی برادرش حسین (ع) و اهل بیتش افتاد، آب را ریخت و مشک را پر آب کرد و به دوش راست انداخت و رو به خیمه‌ها کرد، راه را بر او بستند و گرد او را گرفتند و با آن‌ها جنگید تا نوفل با ضربتی دست راستش را انداخت و مشک را به دوش چپ گذاشت، نوفل دست چپش را هم از مچ قطع کرد و مشک را به دندان گرفت، تیری به مشک آب رسید و آبش ریخت و تیر دیگری به سینه‌ی او نشست و از اسب به خاک افتاد و فریاد زد: برادر! مرا دریاب. چون حسین (ع) به بالین او آمد، او را به خاک و خون غلطان دید و گریست. در «بحار» است که گفته‌اند: چون عباس شهید شد، حسین (ع) فرمود: الان کمرم شکست و چاره‌ام قطع شد. [م. ۱ ص. ۳۰۱ و ۳۰۲] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ م. ۱ : در کربلا چه گذشت؛ ترجمه نفس المهموم؛ تألیف حاج شیخ عباس قمی م. ۲ : لهوف؛ سید بن طاووس؛ عباس عزیزی