رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 3 ] Part - نازنین ! منو مقصر ندون، من قبلا چندبار بهش گفتم که اون و مثل داداشم می دونم و نمی تونم جور دیگه ای دوستش داشته باشم آهی کشید وگفت : - می دونم ولی عشق که این چیزا سرش نمیشه ... ..... تاکسی جلوی پایشان ایستاد و هر دو سوار شدند .پس ازچند لحظه نازنین طاقت نیاورد ودوباره گفت: - ولی خداییش افرا ! من نمی دونم چرا بابات اینهمه خواستگار خوب و رد میکنه ، مگه ارجمند چش بود که جوابش کرد ؟! - خودمم نمی دونم ، فکر می کردم دنبال یه ادم خیلی خاص میگرده ، ولی وقتی استاد ارجمند وهم رد کرد خودمم جا خوردم ! نازنین با خنده گفت : - شاید دنبال یه شاهزاده میگرده؟ - بعید هم نیست ... ولی فعلا که داره منو ترشی میندازه - راست میگیا ! میگم بهتره منم کلاسم و با دکتر محتشم بگیرم ! - چرا یهو رنگ عوض کردی؟ - دلم نمی خواد رفیق نیمه راه باشم . یادته که چه قولی به هم دادیم ؟! ... ) همیشه و در همه حال با هم و کنار هم باشیم (. تو هم باید قول بدی اگه افتادم دوست نیمه راه نشی . در حالی که میخندید گفت : - یعنی منم بگم نمره نمیخوام و ردم کن ؟ - اره دیگه می خوای من تنهایی ترم دیگه ، این درس و بگیرم ؟ - اصلا می خوای من جای توهم امتحان بدم ! اگه نمره گرفتم هر دو قبول و اگه هم نه که هر دومون رد میشیم دیگه ! - تقلب !!! اونم سر کلاس محتشم ؟! کاری میکنه که دیگه فولاد و با هیشکی نتونیم پاس کنیم . از تاکسی پیاده و به سمت کوچه به راه افتادند .روبروی خانه شان نازنین مقابلش ایستاد و گفت : حس سرد | ادامه دارد .... 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103