رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 4 ] Part - کی میای بریم خرید ؟ ، میخوام سال آخری حسابی تریپ بزنم شاید تونستم دل محتشم و ببرم و دل همه دخترای دانشگاه بسوزه !! نیشگونی از لپ گوشتی اش گرفت و گفت: - تو توی همین لباسها هم خوشتیپی و دل همه رو میبری - به پای خوشگلی توکه نمی رسم مادر نازنین از در حیاط بیرون آمد .هر دو به او سلام دادن و اوبا لبخندی جوابشان را داد وگفت : - حرفای شما دوتا تمومی نداره ؟! من نمی دونم شما چقدر حرف برا گفتن دارین ؟! نازنین با لودگی جواب داد: - تقصیر شماست دیگه مامی جون ! اگه منو پسر زاییده بودی افرا رو می گرفتم تا همیشه کنارم باشه - حالا از کجا معلوم که اگه پسر بودی افرا تو رو می خواست؟!! - خیلی هم دلش بخواد ... رو به افرا کرد و گفت : - نمیای تو؟ - نه خیس عرقم باید برم یه دوش بگیرم ، عصری میام پیشت ... خداحافظ - خداحافظ ... مواظب خودت باش ندزدنت خوشگلک من! مادرش نگاهی پر از شماتت به او انداخت ودر حالی که سرش را از روی تاسف تکان می داد از او جدا شده و به سمت سر کوچه رفت . او هم با بی خیالی شانه ای بالا انداخت ودر حالی که وارد خانه می شد با سرخوشی گفت : کلید انداخت و در خانه را باز کرد و وارد حیاط خانه شان که سرکوچه ، مقابل خانه نازنین قرار داشت شد . خانه ای قدیمی ، با چند درخت میوه، و یک حوض بزرگ وسط حیاط ، باغچه ای پر از گلهای زیبا که دور حوض را احاطه کرده بود . صدای جیک جیک گنجشک ها یی که لابلای شاخ و برگ درختان لانه داشتند وشمیم گلهای خوشبوی باغچه ای که تازه آب خورده بود آدم را به وجد می آورد . از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد . کسی در سالن نبود . در حالی که به طرف اتاق پدرش می رفت با خودش گفت: حس سرد | ادامه دارد ....