رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 6 ] Part پدر دستش را فشرد و گفت: - خوبم عزیزم ، ثبت نام کردی؟ - اره ، امروز هم انتخاب واحد داشتم - خوب خدا رو شکر، امسال دیگه درست تموم میشه وبه همه آرزوهات میرسی . - بابا ! ... میدونم که شما رشته ام رو دوست نداشتید و فقط چون اصرار کردم راضی شدید توی این رشته درس بخونم ، اما همونطور که قول دادم توی همین رشته هم سربلندتون می کنم . - میدونم عزیزم . تو همیشه برای من بهترین بودی مهم اینه که خودت این رشته رو دوست داری، علاقه من و مامانت که مهم نیست - ساغر میگفت با من کار داشتید ؟ لبخند ضعیفی زد و گفت : - اره دخترم !صدات زدم بگم امشب مهمون داریم ،یکی از دوستهای قدیمی منه که قراره بیان تو رو برای پسرشون ببینن . رنگ از روی افرا پرید و با تته پته گفت: - من...... من رو چرا ........ ؟ حاج علی دوباره لبخندی زد وگفت: - این شتریه که درخونه هردختری میخوابه توهم کم کم باید آماده بشی وخودت و بسپری دست سرنوشت - ولی بابا من آمادگی ازدواج وندارم ،خصوصا اینکه شما همیشه میگفتید اول باید درسم تموم بشه بعد ازدواج کنم - ازدواج که آمادگی نمیخواد عزیزم، فقط کافیه دو نفر همدیگرو بپسندند ، اونوقت همه چی خود به خود حل میشه ... درست هم که دیگه کم کم داره تموم میشه . دیگه بهانه ای نداری ! - بهانه رو شما داشتید بابا ، نه من.......... - منظورت اون خواستگارهایی که من رد می کردم ؟! عزیزم من که در مورد همشون با خودت حرف می زدم وبا صلاح تو ردشون کردم! - منم که چیزی نگفتم بابا ، ولی ......... حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]