رمان (سرگذشت واقعی)
#حس_سرد
پارت [ 6 ] Part
پدر دستش را فشرد و گفت:
- خوبم عزیزم ، ثبت نام کردی؟
- اره ، امروز هم انتخاب واحد داشتم
- خوب خدا رو شکر، امسال دیگه درست تموم میشه وبه همه آرزوهات میرسی .
- بابا ! ... میدونم که شما رشته ام رو دوست نداشتید و فقط چون اصرار کردم راضی شدید توی این رشته درس
بخونم ، اما همونطور که قول دادم توی همین رشته هم سربلندتون می کنم .
- میدونم عزیزم . تو همیشه برای من بهترین بودی مهم اینه که خودت این رشته رو دوست داری، علاقه من و
مامانت که مهم نیست
- ساغر میگفت با من کار داشتید ؟
لبخند ضعیفی زد و گفت :
- اره دخترم !صدات زدم بگم امشب مهمون داریم ،یکی از دوستهای قدیمی منه که قراره بیان تو رو برای
پسرشون ببینن .
رنگ از روی افرا پرید و با تته پته گفت:
- من...... من رو چرا ........ ؟
حاج علی دوباره لبخندی زد وگفت:
- این شتریه که درخونه هردختری میخوابه توهم کم کم باید آماده بشی وخودت و بسپری دست سرنوشت
- ولی بابا من آمادگی ازدواج وندارم ،خصوصا اینکه شما همیشه میگفتید اول باید درسم تموم بشه بعد ازدواج
کنم
- ازدواج که آمادگی نمیخواد عزیزم، فقط کافیه دو نفر همدیگرو بپسندند ، اونوقت همه چی خود به خود حل
میشه ... درست هم که دیگه کم کم داره تموم میشه . دیگه بهانه ای نداری !
- بهانه رو شما داشتید بابا ، نه من..........
- منظورت اون خواستگارهایی که من رد می کردم ؟! عزیزم من که در مورد همشون با خودت حرف می زدم وبا
صلاح تو ردشون کردم!
- منم که چیزی نگفتم بابا ، ولی .........
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]