رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 7 ] Part - ولی و اما نداره عزیزم ! حالا بذار بیان ، شاید اصلا تو رو نپسندیدن و رو دستم موندی ، با بی حالی لبخندی زد وادامه داد : - حالا پاشو برو کمک ساغر ، بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم . ساغر مشغول تمیز کردن بوفه بود . با دیدن او با شیطنت خاصی گفت : - آهای عروس خانم ! فقط به خاطر تو کوزت )دختر زحمت کش کتاب بینوایان ویکتور هگو(شدم و دارم تمیزکاری میکنما ، یادت نره باید تلافی کنی ، فهمیدی؟! به سمتش رفت و با خنده گفت: - ما که چند ساله شرمنده آبجی کوچیکه ی نازنینمونیم ، حالا امشب و هم بذار به حساب همون چند سال سپس باچشمانی تنگ شده پرسید : - ساغر ! جریان چیه ؟ چرا اینهمه بدون برنامه ؟ - بدون برنامه هم نیست . خانم خنگول تشریف دارن ، حواسشون نیست دور وبرشون چه خبره .... چند وقته توی خونه خبرائیه ! - جدی ؟! ... پس چرا من متوجه نشدم ؟ - چون خوابی آبجی جونم ، یا پیش نازی جونتی یا دانشگاه ،وقتی هم که خونه ای توی اتاق، خواب تشریف داری ! - حالا تو که شش دانگ حواست جمعه بهم بگو قضیه چیه ؟ ساغر شانه ای بالا انداخت و گفت: - چه میدونم ! ... اون آقا با کلاسه بود چند وقت پیش اومده بود عیادت بابا ، - همون که یه ماشین اخرین مدل و راننده خصوصی داشت؟! - آره همون ! ... چند بار دیگه هم که تو نبودی اومده بود ولی چند روز پیش با خانمش اومد اینجا ، خدایی خانمه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود. با اینکه خیلی با کلاس بود ولی مامان رو یکساعت بغل گرفته بود و گریه میکرد. موقع رفتن هم خانمه به من نگاه کرد و گفت: - این ساغره ، ماشاالله چقدر بزرگ شده ،با این حرفش معلومه بود که ما رو خوب میشناسه . - خوب از کجا میدونی که خواستگارن ؟ حس سرد | ادامه دارد ....