آن‌ها که باورم نکردند (۱) ماه منیر داستانپور هندوانه را از ننه علی گرفتم و گذاشتم وسط مجمعه ی مسی... ـ اگه بدونی ننه، این یارو اکبری داشت عین گندم برشته بالا پایین می پرید. انگار می خوان درجه شو ازش بگیرن. فکر کن طرف زیر پای کلی آدمو خالی کرده که این درجه رو بگیره، بعد حالا دارن مزد آدم فروشیشو این طوری میدن. ننه نشست کنار سماور و در حالی که دمپای شلوار چیتش را داخل جوراب فرو می کرد، با مشت به سینه اش کوبید. ـ الهی که جِزّ جیگر بزنه! خون پسر حاج یونس داره دامنشو می گیره... آخ که وقتی یاد قد و قامت عین شاخ شمشادش میوفتم دلم خون می شه... یه ماه مونده بود تا عروسیش که نیست و نابودش کردن... بیچاره مادرش که پاک عقلش به باد رفت... هنوز حرفش تمام نشده بود که آقاجان با ناراحتی وارد شد و در بین دو اتاق را بست. می خواست صداها را همان جا خفه کند، مبادا اهل خیابان بفهمند ما داریم درباره ی سروان اکبری، رئیس کلانتری محل حرف می زنیم... 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103