هزار و يک اسم داری و من از آن همه اسم، «لطیف» را دوست‌تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می‌افتم. خوب یادم هست؛ از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم... بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی‌شدم. اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی‌اش گرفت و دستم به تیرگی‌اش آغشته شد. و من هر روز قطره‌قطره تیره‌تر شدم و ذره‌ذره سخت‌تر. من سنگ شدم و سد و دیوار... دیگر نور از من نمی‌گذرد، دیگر آب از من عبور نمی‌کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد. حالا تنها یادگاری‌ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه‌ی دلم پنهانش کرده‌ام، گریه نمی‌کنم تا تمام نشود... می‌ترسم بعد از آن از چشم‌هایم سنگریزه ببارد. این رسم دنیاست که شیشه‌ها بشکند و دل‌های نازک شرحه‌شرحه شود؟ وقتی تیره‌ایم، وقتی سراپا کدریم، به چشم می‌آییم و دیده می‌شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ناپدید می‌شود. یا لطیف! کاشکی دوباره مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من می‌بخشیدی... تا می‌چکیدم و می‌وزیدم و ناپدید می‌شدم؛ مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی... یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش... ✍ عرفان نظرآهاری ⁦♾️⁩ @binahayat_show