آشپز خانہ شهید حسن ‌«بہ‌نقل‌ازمادرِشهیدحسنِ‌قاسمے‌دانا‌» آقا مصطفے مرزهاے محرم و نامحرم خیلے برایش مهم بود ، ولے در عین رعایت این مسائل ، خیلے صمیمانہ و دوستانہ برخورد می‌ڪرد . بہ من خیلے محبت داشت . همیشہ مےگفت :‌«هر ڪارے حسن براتون انجام می‌داده ، وقتے من اینجا هستم بہ من بگید .» مےگفتم : ‌« نہ شما مهمون هستید .‌» جواب مےداد : ‌«مهمون یک روزه مادر ، دو روزه . من ڪہ همیشہ اینجا مےمونم ، دیگہ باید دور مهمون بودن رو خط بڪشید .» بہ او گفتم :‌«چطور شد ڪہ شما توے ۲۲ روز این‌قدر عاشق حسن شدید ؟» خندید و گفت :‌«مادر ، قلب‌هامون خیلے بہ هم نزدیڪ بود . من ڪسے رو مثل حسن براے خودم پیدا نڪردم . حسن با اینڪہ بعد از سہ روز جزء فرماندهان شد ، ولے همیشہ نوڪرے بچہ‌ها رو مےکرد .» گفتم : ‌«یعنے چے نوڪری مےڪرد ؟» گفت : ‌«فرمانده باید شخصیت خودش رو حفظ کنہ ، ولے حسن اصلا این حرفا براش مهم نبود . حسن برای بچہ ها نوڪرے مےڪرد ، منم مےخوام نوڪری ڪنم .» آقا مصطفے را ڪہ مےدیدم ، حس مےکردم حسن توے خانہ راه مےرود . در خانہ اصلا نمےنشست و خودش را مشغول به ڪار مےڪرد . مثلا سفره پهن مےڪرد . من و خانم او همیشہ توے آشپزخانہ بودیم و آقایان بیرون بودند . یڪ روز ڪہ ناهار آماده ڪردم ، بعد از غذا آقا مصطفے سفره را جمع ڪرد . هر چہ گفتم بچہ ها هستند ، گفت نہ امروز مےخواهم همہ ڪارها را من انجام بدهم . تا چشم چرخاندم ، دیدم تو آشپزخانہ ظرف ها را مےشوید . با اصرار گفتم :‌«آقا مصطفے بیایید این طرف ، من ناراحت مےشم . من اصلا اجازه نمےدم کسے دوروبَر آشپزخونہ بیاد .» گفت :‌«اصلا راه نداره ! اگہ من کثیف شستم بعد خودتون آب بڪشید .» رفتم بہ خانمشان گفتم : ‌«آقا مصطفے داره ظرف مےشوره ، اینطورے من ناراحت مےشم .» گفت :‌«نہ ڪارے بهش نداشتہ باشید . با این ڪارا خودش خوشحال مےشہ .» خلاصہ ڪل آشپزخانہ را برای من تمیز ڪرد و اجازه نداد از پلہ آشپزخانہ بالا بروم . مےگفت : ‌«بعد از خونہ شهید خودم ، تنها خونہ اے ڪہ توش احساس آرامش مےڪنم ، خونه شهید حسنہ .» ✨روایتے از زندگے و زمانہ‌ بسیجے مدافع‌ حرم"شهید مصطفے صدرزاده" "کتاب سربازِ روزِ نهم" @Metaanoia