🍂
🔻
#اینجا_صدایی_نیست 1⃣5⃣
خاطرات رضا پورعطا
بچه ها بدون اینکه جیک شان در بیاید، پشت سر من می آمدند. به سیم خاردار دوم رسیدیم. کوهی از سیم خاردار جلومان نمایان شد. با دیدن انبوه سیم خاردار، احساس بدی به من دست داد. یقین پیدا کردم که هر آنچه با عنوان شناسایی به ما تحویل داده اند، براساس احتمال و حدس و گمان بوده و هرگز کسی این موانع را به چشم ندیده است، و الا به این راحتی اجازه انجام عملیات صادر نمی کردند.
نفس زنان روبه روی ردیف دوم سیم خاردارها زانو زدم و مستأصل و درمانده با خود گفتم خدایا چه کار کنم؟ پشت سرم یک گردان نیرو جلو می آیند، پیش رو هم که راه بسته است، آخه تو این فرصت کم من چطور این همه سیم خاردار را باز کنم.
محمد درخور وحشت زده از پشت سر من گفت: رضا بیا برگردیم. نگاه غضب آلودی به او انداختم و گفتم: مرد حسابی، ۳۰۰ نفر آدم وارد معبر شدند!... میدونی چی میگی؟ محمد گفت: تا صبح هم نمیتونم اینها رو باز کنم! پس از کمی مکث گفتم: باید تلاشمون رو انجام بدیم. چاره ای جز باز کردن معبر نداریم. صدای زمزمه عراقی ها رو از توی کمین ها می شنیدم. سیم چین را دست گرفته و شروع به چیدن سیم ها کردم.
دستانم از شدت خستگی توان فشردن سیم چین را نداشت. محمد و یعقوب و بچه ها به کمکم آمدند. سیم چین دست به دست بین بچه ها چرخ می خورد. از محمد پرسیدم از پشت سر چه خبر؟ گفت: عجله کن، گردان داره میرسه.
از همان ابتدای حرکت که بچه های اطلاعات شناسایی گفته بودند بعد از سیم خاردارهای دوم دیگر مانعی وجود ندارد و دشت باز باز است، یک حس
غریبی از اعماق درونم فریاد کشید که رضا اعتماد نکن... هر چه دقت کردم، هیج رد و یا اثری از کسی که از این میادین عبور کرده باشد، پیدا نکردم. با همین ۲۹ نفر، اولین کسانی بودیم که وارد این مهلکه و قربانگاه خاموش می شدیم. چاره ای جز ادامه مسیر نداشتم.
سعی کردم همه اطلاعات و آماری را که داده بودند از ذهنم خارج کنم. احساس سنگینی کردم. امید یک گردان نیرو به پاها و دستان ما ۲۹ نفر بود. همه تلاشم را به کار بستم تا راه را برای عبور نیروها باز کنم.
همه جا تاریک و خاموش بود. گاهی خودم را سرزنش و محاکمه می کردم، با این دغدغه که با چه اطمینانی بچه های معصوم را در پی خودم به این قتلگاه کشاندم. من بودم که به نقشه عملیات آنها اشکال گرفتم و تقاضای تشکیل این گروه را دادم. لحظه ای به چهره معصوم بچه های پشت سرم خیره می شدم و تصمیم می گرفتم از همان جا برگردانمشان، اما گردان وارد معبر شده بود و عملا تصمیم گیری را برایم سخت و ناممکن می کرد.
دلم میخواست فریادم را در دل شب رها کنم تا آرام بگیرم. یقین پیدا کردم که شناسایی درستی در کار نبوده و ما را با حدس و گمان وارد معرکه کرده اند.
درونم پر هیاهو و متلاطم شده بود. در دل گفتم رضا تا دیر نشده بچه ها را بر گردون... هر کدام از این نیروها که کشته شوند خونش گردن تو می افتد. یالا تا دیر نشده نیروها رو برگردون. اما تا می آمدم تصمیمم را عملی کنم به شک و تردید می افتادم و خودم را سرزنش می کردم که رضا تو که ترسو و بزدل نبودی!... نترس... به خدا توکل کن... الان همه ملائک همراه تو هستند... به دلت ترس راه نده. ناگهان.....