🍂
🔻
#اینجا_صدایی_نیست 1⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
همه چیز مثل همان شب عملیات بود. یعنی ذره ای تغییر پیدا نکرده بود. نه نیروهای عراقی و نه ایرانی. در این مدت به این منطقه اسرارآمیز وارد نشده بودند. قبل از ورود به این منطقه روی کاغذ جای تک تک شهدا را مشخص کرده بودم. بچه ها وقتی آمار را درست می دیدند، با بهت به من خیره می شدند.
از جاده شنی که مرز بین ایران و عراق بود گذشتیم. همه صحنه های آن شب کابوس وار در ذهنم رژه می رفت. پیش خودم گفتم: وقتی این طرف جاده شنی که جزو خاک خودمون محسوب می شه شهدا دست نخورده باقی موندن، حتما اون طرف هم شهدا دست نخورده ن. مخصوصا اونهایی که لابه لای میدان مین افتاده بودن.
بچه ها به ستون پشت سرم می آمدند. به کانال رسیدیم. باد و خاک و سیلاب کانال را پوشانده بود. عمق کانال کم شده بود. راهی پیدا کردم و انحنای کم عمق کانال را طی کردم. احساس خوبی نداشتم. انگار صدای ناله بچه ها را می شنیدم. لحظه ای چشمانم را بستم و روحم را به عقب، یعنی همان شبی که بچه های گروهم با ذوق و شوق پای در معبر عملیاتی گذاشتند برگرداندم.
چه شور و انگیزه ای بود. گاهی صدای شوخی و خنده آنها را می شنیدم. می دانستم که سر به سر همدیگر می گذارند. از شهادت صحبت می کردند. آخر، قبل از حرکت به آنها گفته بودم ۱۹ نفرشان شهید می شوند. موقع پیشروی، فقط مسئولیت همین ۲۹ نفر را به عهده داشتم. اما وقتی آن حادثه هولناک پیش آمد، فرماندهی یک گردان به عهده من افتاد. باید همه نیروها را سالم به عقب برمی گرداندم. لحظه ای به خودم آمدم و سکوت دشت را از نظر گذراندم و در دل گفتم: خدایا کجا رفت آن همه پاکی و صداقت! کجا رفت آن همه ایثار و از خودگذشتگی! من با چه رویی برگشتم پیش این مردان بزرگ، مردانی که یک شبه مرز بین زمین و آسمان را شکافتند و بالا رفتند! مردانی که با جوانمردی و غیرت، جان خود را برای اسلام و ایران فدا کردند. آه.... خدای من این بچه ها چه می دانند که چه زخمی بر دل ماگذاشتند.
صدای علی جوکار مرا متوجه دشت کرد و پرسید چرا ایستادی؟ نگاهم را در چشمان على انداختم و سکوت کردم. پاهایم یارای رفتن نداشتند. باید خودم را برای رویارویی با صحنه ای آماده می کردم که سال ها کابوس خواب های من شده بود. آنهایی که توان کشیدن پیکر زخمی خودشان را نداشتند؛ همانهایی که به من التماس می کردند کمک شان کنم اما من مجبور بودم در زیر بارش تیر از کنارشان عبور کنم و خودم را در پناه کانال قرار دهم.
می دانستم صدای قدم های مرا شنیدند. باید خودم را برای بازخواست آنها آماده می کردم. چه جوابی جز سرافکندگی در مقابل آنها داشتم؟ با چه رویی از کانال بالا بروم. اما حتما آنها به من حق خواهند داد. سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا! تو شاهد و ناظر بودی که هرگز به فکر حفظ جان خودم نبودم.
باز هم صدای علی جوکار در گوشم پیچید که رضا چرا ایستادی؟ به یکباره افکارم پاره شد. نگاهی به بچه ها انداختم و از آن طرف کانال بالا رفتم. دشت سفیدی از استخوان های بچه ها رو به رویم نمایان شد. صحنه ای که همیشه در ضمیر ناخودآگاهم تصور می کردم. صحنه ای که آرزو می کردم کاش هرگز نمی دیدم. تا چشم کار می کرد میدان مین و سیم های زنگار گرفته خاردار بود. جای جای میدان استخوانهای خاک آلود بچه ها مشاهده می شد. بچه های تفحص با دیدن دشت نقره ای، یکه خوردند و در جای خود میخکوب شدند.
همراه باشید