🍂 🔻 2⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا زوزه پر رمز و راز باد در دشت پیچید و سمفونی رزم و مبارزه را نواخت. اولین استخوان هایی که دیدم به محمد کیانپور تعلق داشت. کمی آن سوتر، غریبعلی دژمند و جلوتر از آنها رحمان حیدری افتاده بود. بچه ها مات و مبهوت به دشت اسرار آمیز خیره شدند. تأسف و تأثر در چهره بچه ها دیده می شد. علی جوکار به سمت استخوان‌های محمد کیانپور رفت و مشغول کندوکاو خاک‌ها شد. بقیه هم به سمت دیگر شهدا رفتند. قطعات استخوان بود که از زیر خاک بیرون کشیده می شد. با مشاهده دشت پر از استخوان حالم دگرگون شد و روی زمین نشستم. هیاهوی این استخوان‌ها شبی از شب ها دنیا را به لرزه درآورده بود. خدایا چه می بینم... کجاست زوزه گلوله های سرکش؟... کجاست هن و هن نفس های خسته بچه ها..؟ **** بچه ها یکی یکی از شدت تشنگی و خونریزی شهید می‌شدند. کمین های پشت سرمان مثل نقل و نبات بچه ها را بر روی زمین می انداخت. هیچ کاری نمی توانستم بکنم. حاج محمود با مشاهده شهادت دردناک بچه های امیدیه متأثر شد. نیم نگاهی به وضعیت نامتعادل روحی من انداخت و دستش را روی شانه ام گذاشت. سپس از روی دلجویی گفت: خودت رو کنترل کن. سپس از من خواست از جا بلند شوم و به بچه ها دل و جرئت بدهم. نگاهی به بچه ها انداختم. راست می گفت. کاملاً خودشان را باخته بودند. دستی به گونه خیسم کشیدم. از جا بلند شدم و آماده مدیریت بچه ها شدم. اصلا حال و حوصله خودم را نداشتم. با بی حوصلگی گفتم: آخه حاج محمود... ببین چطور از زمین و آسمون رو سرمون تیر میاد! حاج محمود کمی برافروخته گفت: رضا. چت شده؟ اینجا میدان جنگه.... توکل به خدا کن. گفتم: حاج محمود کدام توکل.... کاش من هم رفته بودم تا شاهد این صحنه ها نمی شدم. باور کن بریدم... دیگه طاقتم سر اومده... چپ و راست بچه ها دارن شهید می‌شن.... هیچ کاری هم از دستمون بر نمیاد. از یک طرف شدت نور آفتاب و از سوی دیگر تشنگی و گرسنگی امان بچه ها را بریده بود. به این سو و آن سوی دشت رملی که نگاه می کردی بچه ها را می دیدی که مثل مار در دل تپه های رملی خزیده و پناهگاهی سایه دار برای سر و صورتشان درست کرده بودند. حاج محمود که متوجه حال روحی من شد، به من تشر زد و گفت: این چرت و پرت ها چیه که داری میگی... یالا بدو بچه ها رو سازماندهی کن. چاره ای جز اطاعت از دستور او نداشتم. به سمت بچه ها رفتم و شروع کردم با تک تک آنها صحبت کردن. دمدمای عصر حاج محمود خسته و کوفته آمد پهلوی من و گفت: بلند شو یه آمار بگیر ببینم چند نفر نیرو باقی مونده؟ گفتم: حاجی، نیروها نای راه رفتن ندارن؛ با عصبانیت گفت: هر چیزی که بهت می‌گم انجام بده. سپس اخم در هم کشید و گفت: یالا بلند شو نفرات سالم رو از مجروحها جدا کن و به آمار بگیر. هم‌این‌که شب شد حرکت می کنیم. گفتم: حاجی تکلیف زخمی ها چی می شه؟ گفت: آقا رضا احساساتت رو کنار بذار. تا اون‌جا که امکان داشته باشه اون‌ها رو با خودمون می بریم.... انتظار نداشته باش بتونیم همه رو نجات بدیم. من از روی ترحم و احساس حرف می زدم اما حاج محمود نگاه فرماندهی داشت و از بالا موقعیت را مدیریت می کرد. الحق و الانصاف هم که به درستی معاون گردان شده بود. همراه باشید ⏪