🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣2⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
سروان ابراهیم خانی مرتب به من سر می زد. هر وقت بیمارستان اتومبیل نداشت یک جیپ با راننده برای بردن من به منزل می فرستاد. گاهی یکی دو نفر هم برای کمک با جیپ می آمدند که خیلی به من کمک کردند. بقیه اوقات را در بیمارستان بودم.
شهر همچنان در تیر رس گلوله های توپ و خمپاره بود. گاهی نقطه ای از شهر را میزدند. مجروح می آوردند. یک روز مرد نسبتا مسنی را آوردند که یک پای او قبلا به علتی که نمیدانم چه بود، از بالای ران قطع شده بود. شغل او تکدی گری بود. یک گاری دستی چهار چرخ داشت که محل زندگی او بود، خودش می گفت، روزها در یکی از میادین آبادان که پاتقش بود از مردم اعانه جمع می کند و شب ها در گاری خود می خوابد. آن روز خمپاره ای نزدیک او منفجر شده و چند ترکش به پای مجروح و پای سالمش خورده بود. ضایعه چندان عمیق نبود. بیچاره مینالید و می گفت: «هرچی سنگه مال پای لنگه.»
گفتم: «چرا از آبادان نرفتی؟»
گفت: نه کس و کاری دارم، نه جایی، کجا برم، همین جا می مونم یا شهید میشم یا جنگ تموم میشه.»
یک هفتهای او را در بیمارستان نگه داشتیم. بعد مرخص شد و دیگر او را ندیدم. با موارد مختلفی از مجروحین روبه رو بودیم.
اعراب بومی روستاهای اطراف آبادان، برای صید ماهی و یا حمل و نقل مسافر و کارهای دیگر در حاشیه اروند رود از قایق های کوچک ماهیگیری استفاده می کردند. ظاهرا رزمندگان در صدد یک حمله بزرگ به طرف بصره بودند. زیرا این قایق ها را گرفته بودند، روی آنها موتور گذاشته و تبدیل به قایق موتوری کرده بودند. قایق های مخصوص و مجهز خودشان هم بود. یکی از رزمندگان که بچه آبادان بود و در رفت و آمدها به بیمارستان با ما دوست شده بود، می گفت: « سه هزار قایق برای عبور از عرض اروند رود و حمله به خاک عراق و فتح بصره آماده کردیم.»
یک روز صبح هم یک نفر از پرسنل به اتاق عمل آمد و به من گفت «یک پاسداری با شما کار دارد.»
پاسدار جوانی را در سالن بیمارستان به من معرفی کردند. چند نفر هم همراهش بودند. با من دست داد و سلام و احوال پرسی کردیم. گفت اومدم شما رو دعوت کنم فردا با هم نماز رو توی بصره بخونیم. تا فردا کار صدام تمومه.»
گفتم: «آرزوی موفقیت شما را دارم.»
ولی عصر همان روز نیروهای عراقی آتش سنگینی روی مواضع ما فرو ریختند. البته منطقه عملیاتی بسیار از ما دور بود، ولی صدای انفجارها را می شنیدیم. نور منورها آسمان را عین روز روشن کرده بود. رنگ قرمز گلوله های توپ و خمپاره و خمسه خمسه را از دور می دیدیم. به حیاط بیمارستان رفته و مشغول تماشای آن مناظر بودیم.
تقریبا هر ثانیه شاید بیش از دهها صدای انفجار می آمد و آسمان دور دست را گویی با نوارهای متعددی از گلوله های آتشین که در حال حرکت بودند پوشانده بود. از طرف ایران نیز آتش متقابل به سمت عراق شلیک می شد. این عملیات شاید حدود بیست و چهار ساعت ادامه یافت و متأسفانه ایران موفق به اجرای نقشه خود نشد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید