🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک هم به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها و بگو بخندها و شیطنتها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود؛ اما مهربان و دلسوزتر. اغلب قطره های اشک توی چشمهایش دو دو میزد. شبهایش به نماز و دعا و گریه میگذشت. روز به روز کم خواب تر می شد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانواده های شهدا هم بودند. خانواده ای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی میکردند روحیه آنها را تغییر بدهند.
همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابراین به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود به همدان. هر شب برای عزاداری جایی میرفت و بعد از نیمه شب برمیگشت.
من و مادر و خواهرها سالهای قبل به سپاه میرفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامه های عزاداری اش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، می آی؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی ای که از آن عزاداری ها در خاطرم باقی مانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریورماه سرد شده بود. شبها سردتر هم میشد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمی دانستم لباسهای گرمم را کجا گذاشته ام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد و تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم.
شهر سیاه پوش بود. پرچم ها و پارچه های سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمیرفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم میرفتیم سپاه و خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن.» گفتم: «من همیشه تو رو دعا میکنم.» گفت: «نه. دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم.» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت تو الان داری میری مجلس امام حسين. من از اول جنگ به سیدالشهدا اقتدا کردم و رفتم جبهه. امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمیرسم. فرشته، گلم، دعام کن.»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش میآمد دلم میلرزید.
علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهاد ما رو قبول نکنه خیلی ضرر کرده یم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید میشیم یا نه اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شدهم امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین. من امشب میرم که دوباره به آقا ابا عبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیهش با خداست. راضی ام به رضای او.» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز میکرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند میکردم به او نمیرسیدم. باد سردی میوزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو.
مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را می دیدم که با پیراهن مشکی و شانه هایی قوی جلو میرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد