(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، خرداد ۱۳۶۶
از راست به چپ، ایستاده: محسن کوشکنویی، مرحوم سید علی موسوی، سید داوود محمد حسینی، ناصر مرزبان، شهید امیر ابراهیم، عبدالله اختردانش، سید علی نصراللهی؛
نشسته (ردیف وسط): مهدی جم، علیاکبر اعرابی، شهید حسن حیدری، سید سعید مدرس، یعقوبزاده؛
نشسته (ردیف جلو): محمدرضا فلاحتی، محمد حسن توحیدی راد، مجتبی تاجیک، شهید احمد دهقانی، شهید علیرضا افتخاریپور.)
نقطه رهایی
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش نهم)
شبِ عید قربان است.
خداوند جان کدام بندگان خوبش را پیشکش میپذیرد؟
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
بعد از خداحافظی، نشستم و مفاتیح را از جیبم درآوردم تا اگر شد، زیر نور ماه کمی دعا بخوانم؛ اما نور، کافی نبود.
فقط توانستم به عکسهایی که داخل مفاتیح از شهدا به یادگار داشتم، نگاه کنم.
ماه که رفت، دستور حرکت رسید.
قبل از حرکت، موشکهای خودم و کمکهایم را برای شلیک آماده کردم.
وقتی کوله آرپیجی را بر دوش گذاشتم، انگار دستی کوله را بلند کرد.
سبک شده بود و دیگر وزنش را احساس نمیکردم.
درصورتیکه پیشتر خیلی اذیتم میکرد و اصلاً بدنم برای حمل آن آمادگی نداشت.
گویا دعاهایم به هدف اجابت رسیده و از غیب یاری رسیده بود.
چابک شده و انرژی زیادی پیداکرده بودم.
یک موشک اضافی آماده دستم گرفته بودم تا در هنگام نیاز بتوانم سریع روی قبضه سوار کنم و شلیک کنم.
آرپیجی را روی دوش انداختم و بهسوی سرنوشت خود حرکت کردیم.
ادامه دارد ....