(دسته کربلا، مقرّ سردشت، ۳۰ تیر ۱۳۶۶، عزیمت به خطّ پدافندی نصر5؛ از راست به چپ: عبدالله اختردانش، امیرعباس شیخ رضایی، شهید حسن حیدری، مدقّ، یزدانی، ارقندی، سید سعید مدرسی، حسین اسکندری، محمدحسن توحیدی راد، علی‌اکبر اعرابی، زرین، ناصر مرزبان، سید احمد میرمحمدی، سیدعلی موسوی، مصطفی قدیری بیان، محمدرضا فلاحتی، شهید علیرضا افتخاری پور.) 13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت (بخش دهم) آرپی‌جی را روی دوش انداختم و به‌سوی سرنوشت خود حرکت کردیم. امید و توکلمان به خدا بود. برادر احمد دهقانی، جلوی من بود. کمی که راه رفتم، متوجه شدم قبضه آرپی‌جی به نارنجک‌هایی که با کش به فانسقه کمرم بسته‌ام می‌خورد و سروصدا می‌کند. موشک اضافی را دست برادر میرمحمدی دادم و فانسقه را باز کردم و جای نارنجک‌ها را عوض کردم. برادر میرمحمدی و عبدالله اختردانش، کمک آرپی‌جی‌زن من بودند. ستون به‌آرامی حرکت می‌کرد. وقتی از شیار خارج می‌شدیم، از زیر قرآن ردمان کردند. دیگر در دید عراقی‌ها بودیم. مسیر، پُر از خارهای تیز بود. وجود خارها را قبلاً گفته بودند. بوته‌های بلند خار، هم پوشش خوبی بودند و هم موقع نشستن مزاحم. برای بررسی مسیر ستون یا هنگام روشن شدن منوّر، مرتب متوقف می‌شدیم و می‌نشستیم و در این هنگام بود که تیغ‌های تیز بوته‌های خار در بدنمان فرومی‌رفت و اذیتمان می‌کرد؛ مخصوصاً من که هر دو دستم پُر بود، موقع بلند شدن خیلی اذیت می‌شدم. برادر دهقانی که وضع را این‌گونه دید، موشک اضافی را از من گرفت و یک دستم آزاد شد. ادامه دارد ....