کاش زندگی فرصت بیشتری برای زندگیکردن به ما میداد
این ایام به کتابخانۀ دانشگاه برای درسخواندن میروم، امروز صبح کارمند کتابخانه که صبحها کتب جدید خریداری شده را برای کتابدارهای دانشگاه میآورد را داخل آسانسور دیدم. بین کتابهایی که با نخ شیرینی به هم وصل شده بودند، "چشمهایش" به چشم میخورد. همراه آن کارمند وارد کتابخانه شدیم، او کتابها را روی میز کتابداری گذاشت، من هم کتاب و جزوههایم را از کیفم درآوردم و به سمت میزهای مطالعه راهی شدم، برای رسیدن به میزهای مطالعه باید از انبوه قفسه های کتاب گذشت. داشتم میرفتم که چشمم به کتاب "شکسپیر و شرکا" افتاد که توی قفسه جاخوش کرده بود. تصمیم گرفتم امانتش بگیرم، وسایلم را روی میزی که معمولا روی آن مینشینم گذاشتم و به سمت قفسهها برگشتم تا بردارمش و بعدازظهر هنگام امانتش بگیرم، همان لحظه چشمم افتاد به کتبی با جلدهای سیاهرنگ در قفسۀ پشت، دست "شکسپیر و شرکا" را گرفتم و باخود به قفسۀ پشتی بردم، مجموعه کتابهای اخوان ثالث بود، یکیدوتایشان را خوانده بودم، دلم میخواست "مرد جنزده" را هم بخوانم، سرم را چرخاندم و دیدم "داستان دوشهر" جان دیکنز خودنمایی میکرد، کنارش "غرور و تعصب" با غرور و تعصب توی قفسه نشسته بود و با "جین ایر" مشغول گفتوگو بود. کمی که دقت میکردی در مییافتی "ارباب حلقهها" هم درحال گفتگو با "هری پاتر" است، تنها کتابی که بین این بزرگواران خواندمش، سرتان را درد نیاورم، "شکسپیر و شرکا" را بردم سرجاشان تا به کاسبیشان ادامه دهند، خودم هم در راه برگشت به "پایی که جاماند"ه بود سلام کردم، سر راه کمی با دوست و همراه قدیمی، "ماجراهای شرلوک هلمز" احوالپرسی کردم، قبل از اینکه به میزم برسم هم "هملت" که به نظر میرسید تازگی املت خورده باشد برایم دست تکان داد.
امشب را خسته بودم، موبایلم را به دست گرفته بودم و بیهدف میچرخیدم، از سکوی دوست، ایتا، گرفته تا پلتفرم دشمن، تلگرام. از کانالی به کانال دیگر، یکیشان هم یک کانال موسیقی بود که فردی موسیقیهایش را آنجا جمع میکند و الحق که فاخرند، یا آن کانال که محتوای طنز قرار میدهد و بینهایت کانال دیگری که وجود دارند، همهچیز جذاب است و آدم را دعوت میکند به کشف و چیزهای جدید و جالب. اما زمان؟ زمان من گمشده است. زمانم کم است و عمرم نیز.
مدتهاست که میخواهم اسپانیایی یاد بگیرم، دوست دارم سفری به تاجیکستان برم، در مقاطع بالاتر توی علم و صنعت درس بخوانم، شریف هم بدک نیست، موسیقی های جالب بیشتری گوش کنم، کله پاچۀ اصغر سگپز را امتحان کنم، پای منبر آخوندهای جدید و جالبتری بشینم، فیلمهای بیشتری ببینم، دوستانم را بیشتر ببینم، کتاب هایی که امروز دیدمشان را یک روز بخوانم، کاش وقت داشتم همۀ اینها را امتحان کنم، همۀ کتابهای دنیا را بخوانم، اما وقت نیست. زندگی هیچوقت یک تجربۀ کامل در اختیار ما قرار نمیدهد، نمیتوان آن را تمام و کمال زیست، فقط میتوانی گوشههایی از آن را زندگی کرد. آهان، داشتم میگفتم، هیچ کتابی را برنداشتم، انتخاب سختی بود، دلم میخواست همهشان را بخوانم و عطشم را پاسخ دهم، اما تواناییاش را ندارم.