می‌نویسم‌ عشق
خوبیت مُسلّم‌ست و ما را صبر از تو نمی‌شود مُسلّم مگذار که خستگان بمیرند دور از تو به انتظارِ مرهم #
. یک نفر هست صمیمانه تو را می‌خواهد مثل یک عاشق دیوانه تو را می‌خواهد گاه با یاد تو  زانو به بغل می‌گیرد خاطراتش شده افسانه، تو را می‌خواهد  می‌نشیند سر راه تو که بر می‌گردی عمری‌ست غریبانه تو را می‌خواهد پای پیمان تو از جان و دلش  می‌گذرد عشق می‌ورزد و مردانه تو را می‌خواهد یاد تو همدم تنهایی شب‌هایش هست یعنی عاشق شده رندانه تو را می‌خواهد روی ناچاری اگر جرعه‌ای از باده خورد غرض این است که مستانه تو را می‌خواهد چشم بر پنجره‌ی نازک دل می‌دوزد تا بیایی‌، دل ویرانه تو را می‌خواهد