لاف عشق (بسیار زیبا)
در حدود دويست سال پيش جمعي از صالحين در نجف جمع بودند. روزي با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمي آيد؟ در صورتي که ما بيش از 313 نفر که او لازم دارد هستيم. تصميم گرفتند از بين خودشان يک نفر را که به تاييد همه، خوبترين شان هست، انتخاب کنند تا با اعتکاف در مسجد کوفه يا سهله، از خود امام بخواهد که راز تاخير در ظهور را بيان بفرمايند.
او هم رفت و بعد دو سه روز برگشت و ماجرا را اينگونه تعريف کرد: وقتي از نجف بيرون رفتم با کمال تعجب ديدم شهري بسيار آباد در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم و پرسيدم اينجا کجاست؟ گفتند اين شهر صاحب الزمان است. بسيار خوشحال شدم و تقاضاي ملاقات کردم. گفتند حضرت فرموده اند: شما فعلا خسته اي، برو فلان خانه، آنجا مرد بزرگي هست. ما دختر او را براي شما تزويج کرديم. آنجا باش و هر وقت احضار کرديم بيا.
به آن خانه رفتم. از من خيلي پذيرايي کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که ماموري آمد و گفت: امام ميفرمايند بيا! ميخواهيم قيام کنيم و شما را به جايي بفرستيم. گفتم به امام بگو امشب را صبر کنيد. من امشب نمي آيم. تا اين را گفتم، ديدم هيچ خبري نيست. نه شهري هست، نه خانه اي و نه عروسي. من هستم و صحراي نجف...
مير مهر، صفحه 311
╭✤☫
@misagallah_313✤╮