🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت81🦋 با یه لیوان اب برگشت. کمی از ابو خوردم. گفت. _خواب بد دیدی؟ گفتم. _نمیدونم ولی حالم خوش نیست. گفت _خوب الان خوبی؟من چیکار میتونم برات انجام بدم که حالت بهتر بشه؟ گفتم _کمکم کن حدیث. گفت _هرکاری بتونم انجام میدم... تمام چیزایی که تو خواب دیدم رو با جزییات تعریف کردم. منو در آغوش کشید. گفت. _عزیزم این که خیلی خوبه. گفتم‌. _گیج شدم نمیدونم چیکار کنم. گفت‌ _گیج شدن نداره جانم فقط کافیه به حرف دلت گوش کنی . گفتم‌ _دلم الان فقط گریه میخواد . گفت‌. _خوب به غیر گریه دیگه چی میخواد؟؟ گفتم. _نمیدونم . گفت. _چیزی تا اذان نمونده بیا نمازو بخونیم و بخوابیم صبح یه کاریش میکنیم. باشه ایی گفتم‌... .صبح بعد صبحانه. برگشتم تو اتاق و تو آینه به خودم نگاه کردم. خواب دیشب مدام جلوی چشمام رژه میرفت. برگشتم و بین عکسای روی دیوار دنبال عکس شهید حاجی افتادم. گفتم‌ _خودت بگو من چیکار کنم الان؟چرا گفتی چادر سرم کنم؟ کلافه رفتم پایین. حدیث داشت ظرفا رو می‌شست. گفتم‌ _من باید چیکار کنم؟ها؟به نظرت من میتونم مثل تو باشم؟من فک نمیکنم بتونم چادری بشم مطمئنم اگه سرم کنم بعدا نمیتونم نگهش دارم و اونوقت بد میشه.! دست از ظرف شستن کشید دستکش هاشو در آورد و اومد سمتم. دستامو گرفت و منو روی صندلی نشوند خودش هم کنارم نشست. گفت. _عزیز دلم بد به دلت راه نده دلربا جانم آروم باش نباید بترسی. ببین اولا که خدا به هرکسی رو که بخواد هدایت میکنه . و تو هم به خواست خدا داری هدایت میشی دلربا خدا راه درستو بهت نشون داده .فقط میدونم اگه اهمیت ندی وبه راه خودت ادامه بدی بعد اون دنیا خیلی پشیمون میشی میگی خدا خواست من نخواستم و دیگه هیچ جایی واسه جبران نیست. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: