🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت82🦋
تا موقع ناهار یه گوشه کز کرده بودمو مدام فکر میکردم.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.
یعنی واقعا چادر سرم کنم؟
یعنی باید تغییر کنم؟
وایسا ببینم چرا انقدر دل دل میکنی؟
مگه خودت تو حرم امام رضا ازش نخواستی که کمکت کنه درست بشی؟
پس چرا الان داری شک میکنی؟
دلربا حواست به خودت هست؟
خودت میدونی خیلی بدی پس درستش کن.
.
.
.
بعد ناهار به حدیث اصرار کردم بریم گلزار شهدا.
اونم قبول کرد.
.
.
.
گوشه ایی نشستم و به مزار شهدا خیره شدم.
حدیث بیکار ننشست و سر مزار تک تکشون میرفت و فاتحه میخوند.
آهی از ته دل کشیدم.
دستی روی شونه ام قرار گرفت.
سر برگردوندم که نگاهم به فاطمه افتاد..
لبخندی زد و سلام کرد.
جوابشو با گرمی دادم.
گفتم.
_چه جالب ما بازم همو دیدیم.
خندید و گفت.
_اره برای منم خیلی جالبه.
گفتم.
_تو همیشه میایی اینجا؟
گفت.
_نه همیشه ولی خوب خیلی میام اینجا خیلی آرامش بخشه.
حدیث بهمون اضافه شد اونارو بهم معرفی کروم.
یکم که حرف زدیم..فاطمه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت.
_من باید برم کار دارم.
گفتم
_باشه عزیزم.
یه بسته کادو پیچ شده به طرفم گرفت و گفت.
_بفرما عزیزم فک کنم این مال توئه.
گفتم
_این چیه؟
سرشو خاروندن و گفت
_چادره !
گفتم.
_چادر؟؟؟؟؟
گفت.
_اره راستش من یه حاجتی دارم چند وقته دارم به برادر شهیدم میگم که کمکم کنه ولی جوابی نگرفتم دیشب خوابشو دیدم توخواب بهم گفت اگه میخوام کارم درست بشه فردا یه چادر بگیرم بیام گلزار شهدا و بدم به صاحبش .
گفتم
_مگه برادرت شهید شده؟
گفت.
_نه من یه شهید به عنوان برادر انتخاب کردم تا کمکم کنه.
گفتم.
_آها اونوقت برادر شهید کیه؟
گفت.
_شهید محسن حججی.!
قطره ی اشکی روی گونه ام فرود اومد.
تو برام چادر فرستادی؟
حدیث بوسه ایی روی گونه زدو گفت.
_مبارکه.!
چادر از فاطمه گرفتمو گفتم.
_خیلی ممنونم فاطمه جان. امیدوارم به خواسته ات برسی.
لبخندی زد و ان شاءالله گفت.
باهاش دست دادمو خداحافظی کردم.
ذهنم قفل شده بود.
دیگه هیچ جوره نمیتونم ردش کنم.
حدیث نگاهم کردو گفت.
_خوش به حالت.
گفتم.
_ولی تو که خیلی از من بهتری.
گفت.
_از کجا معلوم؟فقط خداست که میدونه کی بهتره.
باهم به خونه برگشتیم.
رفتم بالا و بسته رو باز کردم .
چادر رو روی سرم گذاشتم.
مدل چادر حدیث بود بهش میگه چادر عربی.
جالبه قدشم اندازمه.....
باید تغییر کنی دلربا خانم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه