اشک از گوشه چشمانم سر میخورد. نگاهت میکنم. این عکس همیشه برایم عزیز بوده. از همان روز که پدرم لباس خادمی بابا رضا را تنش کرد و من یادِ افتادم. از همان شب که وقتی سرم را بالا می‌آوردم، نگاهت به جایگاهی بود که من ایستاده بودم. از همان لحظاتی که بند بند متنِ شبِ شهادتت روی زبانم آمد و... وای. نمیدانم. از همان شب قلمم برکت گرفت. نگاهِ تو کارساز بود... چه کسی فکرش را میکرد با یک جمله تمامِ مجلس به هم بریزد؟! صدای گریه‌ها برای تو بلند بود... و من سرتاپا بغض از دلتنگی... برای تو میخواندم... تنها برای تو. نگاهت میکنم. نگاهت حرف میزند. راستی، یادت هست آن شب گفتم که چقدر دلم برایت تنگ است؟ یادت هست بغض داشتم؟ یادت هست... یادت هست تشویشِ وجودم را تبدیل کردی به آرامشی عمیق که هیچ‌گاه تجربه‌اش نکرده‌ام بعد از آن شب؟ یادت هست لرزشِ صدایم بخاطرِ ناباوری... ناباوری از جایِ خالیِ تو... روشنایِ روزهای تکراری و پر از اضطرابم! راهنمایِ تاریکی‌هایم! امشب وجودم تو را طلب میکرد... که باشی و بگویی، ( شما من را میشناسید، من کاری به خط و خطوط ندارم... ) حسرت و بغضِ همیشگیِ من! نمیبخشم اگر کسی حتی ذره‌ای توهین که نه، به قولِ مادربزرگ‌ها، بخواهد نازک‌تر از گل به تو بگوید... به هم میریزم. مثلِ امشب. امشبی که بغض شد در گلویم... مثلِ آن شب، یک‌و‌بیستِ لعنتی. لعنتی برایِ منی که تورا طلب داشت اما پیدا نکرد. و زیبایی، برای تویی که اویی را طلب داشت و راه یافت... عزیزِ دورِ ما؛ سردارِ عزیزِ ما؛ یا به قولِ آقایم، رفیقِ خوشبختِ ما... دلمان برایت تنگ شده. هوایمان را داشته باش عزیزِ رهبر، عزیزِ عالم... ✍🏻خانوم‌عکاس