ماه‌رمضون مشهد که بودیم، سحرا میرفتم حرم.. تفتیش.. خلوت‌ترین حالتِ ممکن.. خادم شروع کرد به گشتنِ کیفم. ازم خواست کیف‌پولم رو باز کنم. کارت اتوبوسمو دید و با چشمایی که سعی داشت اشکشو نگه داره پرسید: [ از قم اومدی؟ ] سرتکون دادم که بله.. دستی به چشماش کشید و گفت: [ من تا حالا هیچوقت قم نرفتم.. ] لبخند زدم.. لبخندِ پر از بغض. نمیدونستم چی بگم که بتونم دلِ تنگشو آروم کنم. فقط گفتم: [ ان‌شاءالله تشریف میارین.. قدمتون رو چشمامون.. ] لبخند زد. لبخندِ پر از مهربونی. دست چپشو کرد تو جیبش و یچیزی دراورد. با دستِ راستش دستمو گرفت و یه تسبیح توش گذاشت. دستاش گرم بود.. خیلی.. نگاهم کرد و گفت: [ این برایِ تو ببرش قم هرموقع باهاش صلوات فرستادی دعا کن منم حرمِ خانومو ببینم. حتی واسه یک‌بار قبل از مرگم. ] گریم گرفت. تسبیحِ قشنگمو بوسیدم و رویِ قلبم فشار دادم. اشکایِ خادمِ مهربون رو تو یه اتاق از قلبم جا دادم، تا برایِ خواهرِ امام‌رضا ببرم.. تسبیح رو نگاه کردم. روش یه کاغذ زده بود. [نذرِ فرج] حالا با تسبیحی که بهم هدیه داده بود اومدم حرمِ خانوم. براش دعا کردم، خیلی... کاش یک‌روزی میزبانِ خادم مهربون باشم... ✍🏻 خانوم‌عکاس