دیروز، با رفقا قرار گذاشتیم بریم تهران. روضهٔ شب سوم... شب رقیه‌جان! بلیط گرفتیم. رفتیم سمت راه‌آهن. دیر رسیدیم... دیر... گفتن قطار رفته. میخواستم بشینم همونجا. بشینم بگم من با کلی امید اومدم. یعنی چی. برگشتیم خونه‌هامون. باورم نمیشد هنوز. ما جاموندیم! از بابا نه... از قطار فقط. ما جاموندیم. از کاروانِ عمه‌زینب و باباحسین نه! از قطار فقط... سهمِ ما از روضه‌ی دیشب شد جاموندن... جاموندیم... ✍🏻خانوم‌عکاس