مامانم به بابام گفته باهام صحبت کنه درباره انتخابات.. بابامم گفته مگه میخواد شرکت نکنه؟ مامانمم گفته نه شرکتو که قطعا می‌کنه! ولی صحبت کن مطمئن‌اش کن! بابامم پشت گوش انداخته. و من یاد این افتادم که سالای اول تکلیفم با چه ذوقی اول وقت و با تموم آداب نماز می‌خوندم اما کم کم این به صفر رسید! چون اهرم ذوق تا یه جایی جواب بود.. مثل یه خازن اولیه که زود تموم میشه و قبل از تموم شدنش آدم باید به منبع شارژ دائمی و بی‌نوسانی مثل یقین وصل بشه که بتونه با همون تم ادامه بده! و می‌دونم ممکنه دوباره روزی برسه که به انتخابات‌ و حتی راهپیمایی‌ام بی‌حس شم، چون اونا که تغییری نکردن.. ممکنه دوباره روزی این ذوق اوایل سن قانونی‌ام بخوابه و دوباره تو یه رکود و رخوتی فرو برم و خانواده‌ام بجای پذیرفتن اشتباه خودشون فقط منو شماتت کنن! تا مگر دوباره بی‌نهایتی برسه و دستمو بگیره و به همون منبع یقین وصلم کنه... من که این تجربه رو دارم باید از الان حواسم باشه. پایه‌های اعتقادمو به نظام خیلی محکم‌تر از اینی که الان هست بکنم. وگرنه اگر دو روز دیگه این زخم پنهان سر وا کرد، آدمای اطرافم به فکر درمانش نمی‌افتن. فقط روش نمک می‌پاشن :)