بسم‌الله‌الرحمٰن‌الرحیٖم "من زنده ام" آمد داخل. ساعت استیل را از دور مچش باز کرد. صدای پایش در فضای ساکت خانه پیچید. به عقب برگشتم. بی حوصله سلامی کردم. او با انرژی بیشتری جوابم را داد. کنارم روی کاناپه نشست. دکمه های کوچک آستینش را باز کرد. آستین سفیدش را بالا داد. نگاهم کرد و گفت: - خب؟ چه خبر؟ انگشتم را از لای میله های قفس داخل کردم. سر جوجه کوچک را ناز کردم. ابرویی بالا انداخت و گفت: - به به! چه جوجوی نازی! در قفس را باز کرد. جوجه را کف دستش گذاشت. حیوانکی، شروع به جیک جیک کرد. به صورتش زل زدم. زیر بال ها و پشت جوجه را چند بار دیگر ناز کرد. خندید و گفت: - خب، حالا چرا جوجه؟ مستقیم در چشمانش نگاه کردم. مشکی مشکی بود. همان چشمان مشکی جذابی که کورم کرد و بی هیچ شرط و صحبتی پایه سفره عقد نشاندم. اما حالا، خوب به عمق مردمک هایش نگاه کردم. مثل خلئی بی انتها بود. خالی از روح! - خودت گفتی یه حیوون بگیرم سرم گرم باشه. خنده ای کرد. جوجه را روی میز گذاشت. جوجه فورا از ما دور شد. چند ثانیه بعد ایستاد. سر خم کرد. انگار نگاهش را به تصویر خودش روی عسلی تمیز و شفاف دوخت. - آره، ولی چرا جوجه؟ نگاهم را از جوجه گرفتم. باز به او دوختم. - راحت تر بودم. دوست داشتم. لبخندی زد. دست هایش را در هم قفل کرد. - خوبه. اگر خودت دوستش داری و سرت و گرم میکنه عالیه. با حرص لب هایم را روی هم فشردم. برخاستم. سمت آشپزخانه رفتم. - میرم غذا رو بیارم. عصبی بلند شد. اسمم را با تهدید صدا کرد. نگاهم در نگاه تیزش گره خورد. در عمق چشمانش ترکیب عجیبی از خشم و استبداد و دلسوزی و نفهمی بود! - خواهشا این و بفهم. به نفع هر دو مونه که هر چه زودتر از اون توله دل بکنی ! نگاهی به شکمم که تازگی کمی برآمده شده بود، انداختم. اشک در حلقه چشمم نشست. دو دسته قابلمه را سفت در مشت فشردم. با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا آوردم. از آشپزخانه دور شد و سمت اتاقش رفت... یک هفته بعد، ناهار را که خوردیم به جوجه که روی میز ویراژ میداد و از برنج‌های روی میز چندتایی نوک میزد و میخورد نگاه کردم. همین چند روز که گذشت، هر دو کمی وابسته اش شده بودیم. حواسمان یک جور خاصی جمعش بود. ناگهان گوشی اش روی میز لرزید. با اخمی نگاهش کرد. ولی چند لحظه بعد، لبخندی نا فرم گوشه لبش را بالا کشید. گوشی را خاموش کرد. روی میز گذاشت. - گلاره امشب ساعت هفت نوبت دکترمونه. با اخمی از سر تعجب نگاهش کردم. خودم را به آن راه زدم. - دکتر؟ پوزخندی زد. خوب دستم را خواند. دوباره مشغول غذایش شد. چند لحظه بعد با دهان نیمه پر گفت: - برای انجام کورتاژ. زانویم عصبی بالا و پایین می‌پرید. با انگشت روی میز ضرب گرفتم. آخرین لقمه را هم کاملا جوید. سمت ظرفشویی رفت. دست هایش را که شست برگشت. دستی به پر و بال جوجه کشید. خنده ای کرد و گفت: - داره جای کرکاش بال در میاره. میخوای تا وقتی مرغ شد نگهش داری؟ توی مشتم گرفتمش. خیلی کوچک بود. خیلی خیلی کوچک... شاید بچه من هم حالا تقریبا همین‌قدر بود. نه، تا حالا شاید بزرگ‌تر شده بود... هر چه بود، در آخرین سونو دکتر گفته بود بدنش کاملا تشکیل شده. نپرسیدم دختر است یا پسر. چون نخواستم بیش از این دلبسته اش شوم. چون باید می کشتمش! باید میکشتمش. باید، باید، باید! فکم از حرص و بغض لرزید. به خودم یادآوری کرد. همین امروز. ساعت هفت شب. اشکان داد زد: - تو مشتت لهش کردی! رنگم پرید. فورا دست هایم را از هم باز کردم. از میانش جست و به بیرون پرید. بهت زده به اشکان چشم دوختم. - داشت می مرد. تو دستای من! چشمانش را آرام روی هم گذاشت. با لبخندی نگاهم کرد. - فعلا که خوبه. روی چهره اش دقیق تر شدم. - گفتی اگر بزرگ تر بشه چی؟ دستانش را روی میز به هم قفل کرد. - گفتم میخوای چکارش کنی؟ بهرحال این آپارتمانای کوچیک جای نگه داشتن مرغ و خروس نیست! از جایم برخاستم. سمت کابینت رفتم. چرخ گوشت را بیرون آوردم. توی برق زدم. رو به اشکان گفتم: - نگران نباش. قرار نیست از این بزرگ تر بشه. با نگاهی از سر تعجب و تمسخر براندازم کرد. آرام گفتم: - بیارش این‌جا! جوجه را از روی میز برداشت. آمد. سرم را تا میشد بالا آوردم. در چشمانش زل زدم و گفتم: - حالا تکه تکه اش کن و بریز تو این چرخ گوشت. همین طور زنده. چشم هایش گشاد تر از این نمی‌شد. رگ های جای شقیقه اش متورم شده بود. - میخوای از کجا شروع کنی؟ پا ها؟ یا... بالا؟ هوم؟ کجا؟ بِکَن اشکان! سیب گلویش تند تند بالا و پایین می‌شد. زبانش بند آمده بود. سرخی سینه اش تا گردن رسید. بین هیاهوی چرخ گوشت و جیک جیک دردآور جوجه، محو پرسید: - میفهمی داری چی میگی؟