مجهولات
دیروز اون‌قدر روز شلوغی بود که حتی امروز موقع نوشتن روزانه‌نویسیش خسته شدم :)))
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۹ با این که شب ساعت سه و نیم خوابیده بودم، صبح راس هفت و ربع بیدار شدم. با بابا راه افتادیم. ده دقیقه به هشت من را سر زنبیل آباد پیاده کرد تا به کلاس بروم. قبلا گفته بودم ترجیح می‌دهم با اتوبوس بروم که خیلی زود نرسم چون خوشم نمی‌آمد تنهایی سر کلاس بنشینم. برخلاف نظر من بابا تاکید داشت خودش من را برساند و با اتوبوس نروم. خودش هم که بخاطر کارش مجبور بود زود برود! پس ده دقیقه‌ای را همان گوشه پیاده‌رو ایستادم تا ساعت هشت شود. آخر حوصه‌ام سر رفت و راه افتادم. راس هشت پشت در بودم. دقیقا همراه آقایانی که می‌خواستند قفل در را باز کنند! همین‌که یک زن از ترک موتور همسرش پیاده شد، انگار دنیا را به من داده بودند! به او نزدیک‌تر شدم و هر دو وارد شدیم. طی پنج دقیقه کل سالن پر شد اما در کلاس‌ها بسته بود. ظاهرا قرار بود عده‌ای از طرف مجموعه به اردو بروند. سر گرداندم، یکی از همکلاسی هایم را دیدم. با لبخندی سمتش رفتم. واقعا خوش‌حال شدم که این بار او سر وقت آمده بود. چون دفعه‌های قبل همیشه فقط اکیپ سه نفره‌ای همراه من و زود می‌آمدند، که آب‌مان هیچ رقمه با هم توی یک جو نمی‌رفت! تازه با او سلام و احوال‌پرسی کرده بودم که استاد و پسرش هم از راه رسیدند. حالا همه پشت در کلاس معطل مسئول بودیم که داشت اردویی‌ها را راهی می‌کرد. چند دقیقه بعد مسئول هم آمد و کلاس با چهار نفر شروع شد. از این دردسرهای زود آمدن اگر فقط یک چیزش را دوست داشتم، تمرینات اول کلاس بود که استاد برای گرم شدن تا آمدن بقیه می‌داد. دو بار قبل بداهه‌نویسی با یک موسیقی بود اما این‌بار، استاد صفحه لپ‌تاپش را سمت ما برگرداند و عکسی را نشان‌مان داد. گفت به این تصویر نگاه کنید و طی پنج دقیقه درباره‌اش بنویسید. تصویر پیرمردی چروک و ژولیده، با نگاهی عمیق بود. شبیه دوره‌گردها... سرخ‌پوست‌ها... بی‌خانمان‌ها... جنگ‌زده‌ها... رمّال‌ها... از پنج دقیقه دو دقیقه‌اش را فقط به تصویر پیرمرد زل زده بودم تا ارتباط بگیرم و درباره‌اش بنویسم. عذاب وجدان گرفتم که شاید این دیگر اسمش بداهه‌نویسی نباشد! پس شروع کردم به نوشتن. فقط کمی چهره‌اش را توصیف کردم. چشمانی آن‌قدر گود که انگار از ته چاهی تو را نگاه می‌کنند. و پوستی تیره، زمخت و چروک شبیه چرم! مو و ریش‌های نامرتب و ژولیده. بعد یک‌لحظه دوباره سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. همان‌موقع چیزی در ذهنم جرقه خورد! یک سوفی! دیگر انگار قلمم بال درآورد و خودش روی کاغذ رقصید. واقعیت، آن‌موقع نفهمیدم چی می‌نویسم. وقتی زمان تمام شد و قلم‌ها را از روی کاغذ برداشتیم، متنم را خواندم و تلاش کردم سناریویی پشت این صحنه که ترسیم کردم، تصور کنم. شاید یک مرد جوان یا میانسال که در بیابان گم شده. در اوج وحشت و ناامیدی این پیرمرد را می‌بیند و نوشته من سوال و جوابی مختصر بین آن دو بود. پر از ابهاماتی قابل لمس! همه یکی یکی متن‌شان را خواندند. چون بداهه‌نویسی بود، استاد ترجیحا نقاط قوت را می‌گفت. تا به متن من رسید. باید نفر آخر می‌شدم ولی چون مسئول طبق معمول چیز خاصی ننوشته بود و خواست که آخر باشد، شدم یکی مانده به آخر. گلویم را صاف و متنم را خواندم. استاد لبخندی زد و گفت: - ایشون رو می‌شناختید؟ سری تکان دادم. - نه! - خیلی جالبه! چون دقیقا ایشون، یه خبرنگار مطرح روزنامه است که یه روز برای تهیه گزارش از یک قبلیه سرخ‌پوستی به یه ناحیه‌ای میره‌. اون‌جا با یک‌نفر آشنا میشه و دیگه هرگز برنمی‌گرده! چند وقت بعد این عکس رو یه عکاس ازش منتشر می‌کنه. ظاهرا اون شیفته اون سرخ‌پوست میشه و تحت تعلیمش قرار می‌گیره. نهایتا حالتی مثل مرتاض‌ها و... پیدا می‌کنه! با شنیدن این جریان، ناخودآگاه طرح لبخند روی تک تک اجزای چهره‌ام نشست. بابت آن دو دقیقه که فقط به تصویر پیرمرد زل زده بودم هم از خودم ممنون شدم! نهایتا استاد از توصیفات ابتدای متن هم تعریف کرد و سراغ نفر بعدی رفت. نفر بعدی که توضیح متنش، از خود متن بیش‌تر بود! جلسه آخر کلاس بود و قرار شد دوره بعدی داستان‌نویسی باشد. بعد تر هم روایت. استاد برای آخرین تمرین، سیناپس یکی از فیلمنامه‌هایش را خواند و خواست هرچه آموخته بود را یکی یکی در آن تحلیل کنیم. و داستان آن قدر شیرین بود، که همه اسمش را گوشه دفترهایمان یادداشت کردیم تا وقتی مراحل ساختش تمام و اکران شد، از دست ندهیمش! "آینه جیبی" در آخر هم برای اختتامیه حرف‌های فوق‌العاده‌ای زد. اول گفت نویسنده شدن شاید احمقانه‌ترین شغل و کار و حرفه‌ای باشد که انتخاب می‌کنید ولی... (ح‌.جعفری)