📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۳۷) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش جواب داد: « هیچ معامله ای در بین نبود. او جوانی بود که احتیاج به کمک داشت و فرد خیّری این پول را به من داد تا در اختیار او قرار دهم. ماجرای این سرقت ، قطعاً هیچ ارتباطی با مرد تاجیک ندارد. او می توانست به موقع بیاید و پولش را بگیرد و برود ؛ پس دلیلی ندارد که دو روز بعد بیاید و پول خودش را به سرقت ببرد. » ستوان فکر کرد هیچ آدم عاقلی نمی آید پول خودش را بدزدد ؛ آن هم از کلیسایی که ورود به آن مخاطراتی دارد. بعلاوه به هم ریختگی محراب کلیسا ، نشان می داد که سارق یا سارقان به دنبال چیزهای دیگری هم بوده اند. - البته شما راست میگویید پدر ! ذهن من به طرف ماجرای قتل یک مرد جوان تاجیک سوق داده شد که دو روز پیش جنازه اش را در یک شرکت ساختمانی پیدا کردیم. ظاهر نگهبان آن شرکت بوده. » رنگ صورت کشیش چنان پرید که از نگاه تیزبین ستوان دور نماند. خیره به کشیش نگاه کرد : - چه شده پدر ؟ حالتان خوب نیست ؟ کشیش سعی کرد خودش را آرام کند ، اما ممکن نبود موفق به این کار شود. مرد تاجیک به او گفته بود که در یک شرکت ساختمانی نگهبان است. پس دلیل نیامدن او ... ! هرچند به قتل رسیدن مرد تاجیک می توانست خیال او را از بابت کتاب برای همیشه راحت کند ، اما قتل او بی ارتباط با کتاب و آن دو مرد مشکوک روس نبود. اگر آن دو مرد ، که حالا می توانست حدس بزند قاتل مرد تاجیک هستند ، به سراغ او می آمدند چه پیش می آمد ؟ سرقت از کلیسا هم باید کار آنها باشد. ↩️ ادامه دارد... 🆔@nahjolbalaghekhanii313