🌸❄🌸❄🌸❄🌸
❄🌸❄🌸❄🌸
🌸❄🌸❄🌸
❄🌸❄🌸
🌸❄🌸
❄🌸
🌸
#𝒑𝒂𝒓𝒕_65
پروا سوتی میکشد
- اووو! چه لاکچری! حال کن دیگه دردت چیه! اونم هر کاری میخواد بکنه بکنه! اصلا گیریم قاتله تورو سنه نه؟
عصبی میشوم
- اه پروا! مثلا گفتم باهات حرف بزنم یه راهی بهم بگی. بدتر داری گیجم میکنی. یعنی چی به من چه! میخوام بدونم کیه و چیکارست. به نظرت یه نمایشگاه دار میتونه این همه ثروت داشته باشه؟
- بعید نیست. مخ اقتصادی آرمین خیلی قویه! خیلی زیاد! دست کم نگیرش!
- من تا مطمئن نشم، نمیتونم آروم بگیرم!
- نمیدونم دلارا. منم سعیمو میکنم چیزی دست گیرم بشه بهت خبر میدم. یه چند تا دوست و رفیق دارم تو شیراز. از اونا هم میپرسم ببینم اصلا میشناسنش یا نه!
خداحافظی میکنیم و قطع میکنیم. چند دقیقه بعد ماشین توی حیاط بزرگ هتل متوقف میشود. پیاده میشوم و مرد کنار دستم میگوید
- تشریف ببرید شما، چمدون هاتونو میاریم!
نگاهم را به اطرافم می اندازم. با دیدن در طلایی که رویش نوشته اند ورودی قدم هایم را به همان سمت برمیدارم. هتل بزرگ و چند طبقه ی مقابلم انقدر مجلل بود که نگاه همه را به خودش خیره کند اما، در میان این هتل نگاه مردم را روی خودم و ماشینی که از آن پیاده شدم احساس میکنم. معذب هستم و حس میکنم چیزی از درون اذیتم میکند.
قدم هایم را تندتر میکنم. باید به آرمین بگویم ماشین را حداقل عوض کند. وارد سالن بزرگ ورودی هتل که میشوم، زنی خوش قد و قامت جلو می اید
- خیلی خوش اومدید خانم افخم! خوشحالم از دیدن و آشنایی با شما!
متعجب از اینکه زن مرا میشناسد چند ثانیه نگاهش میکنم و بعد بالاخره میتونم جوابش را بدهم.
- جناب افخم جز سهامدار های بزرگ این هتل هستند و این هتل رو در روز های بسیار بدش سر پا نگه داشتند. لطفا از این سمت تشریف بیارید.
همزمان که کنارش راه میرفتیم، خودش را مدیر داخلی هتل معرفی میکند. از آرمین انقدر تعریف میکند که دیگر رسما شاخ های روی سرم را حس میکنم. هر ثانیه که بیشتر میگذرد، توی ذهنم این سوال قوی تر میشود که این مرد دقیقا کیست؟