یازهرا قسمت ۴۴ : احترام به سادات راوی : دکتر سید احمد نواب سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یازهرا بالا را زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان روند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است. از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند. او را تورجی صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آنها سوار تويوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی من دوست دارم به گردان یازهرا غلاللا بیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟! نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. آمد پایین و بر کا د پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرادر گردان ثبت کرد. بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نش من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گرد از سادات هستند. با آنها هم بسیار با محبت برخورد می کرد. * * * آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سرد کردم. طبق معمول به احترام سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستان قرار دارم. باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم. بی مقدمه گفت: نه نمیشه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه! دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی. کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود. عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم می کنم! هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟! به صورتش نگاه کردم. خیس از اشک بود. بعد ادامه داد: این برگه مرخصی سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! اما حرفت رو پس بگیرا گفتم: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمی کردم اینگونه به نام مادر سادات حساس باشد؟ یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود. مرا دید. باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟! دا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط می کنم چنین کاری انجام بدهم. * د * در عملیات ها می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعا صحنه مه زیبایی ایجاد می شد. . از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند. خود محمد به شوخی می گفت: یک یاد صورت گرفته من باید سید میشدم! برای همین من شال سبز می بندم! یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر. برگهای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود. محمد گفت: خوب نگاه کن. نود نفر این ها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا علی. آن هم در عملیاتی که با رمز یافاطمه الزهرا (سلام الله علیها) بود! 🌱🌷🌷🌷🌱🌷🌷🌷🌱