مبیّنات
🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_سوم به گفتن نيست، هميشه
🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود.. عشق، قانون نمی‌ شناسد؛ دوست داشتن اوجِ احترام به مجموعه ‌اى از قوانینِ عاطفی ‌ست. عشق، فوران می ‌کند چون آتشفشان، و شُره می ‌کند چون آبشاری عظیم؛ دوست داشتن جاری می‌شود چون رودخانه‌ ای بر بستری با شیب نرم. عشق، ویران کردن خویشتن است؛ دوست داشتن، ساختنی عظیم* ماه رمضان بود...چهارشنبه.... مثل همیشه رفتیم مهمونی... ولی از اون شب به بعد دیگه هیچی برای من عادی نبود!.... با فاطمه داشتیم از راهرو رد میشدیم که دیدم فاطمه دوید توی اتاق و بلند داد زد: داداش!!!! رفتم جلوتر و علی رو دیدم دم اتاق بودم که دیدم داره نگام میکنه منم خیلی عادی رفتم عقب تر که توی دید نباشم علی دوسال سربازی بود و هربار برای مرخصی می اومد اینبار برای همیشه برگشته بود و بدون اینکه به کسی خبر بده اومد مهمونی! خواهر از برادر دل کند و رفتیم توی جمع نشستیم. من و فاطمه مشغول حرف زدن بودیم که سنگینی یه نگاه رو حس کردم! سرم رو آوردم بالاتر و نگاهمون گره خورد بهم... نگاهت می کنم، خاموش و خاموشی زبان دارد... زبانِ عاشقان، چشم است و چشم، از دل نشان دارد**... حس خجالت و یه چیز ناشناخته تو وجودم راهش رو پیدا کرد و دلم... دلم لرزید... اعتنایی به دلم نکردم و سرم رو انداختم پایین و سعی کردم دیگه توجهی نکنم... ولی مگه میشد؟! نگاهش با همیشه فرق داشت! انگار برای اولین بار منو دیده! کسی که حتی فکرشم نمی‌کردم دلم رو به لرزه انداخت... آسوده دست مےکِشم از هرچه ادعاست با یک نگاهِ ساده‌ی بےادعای تو...*** حس عجیب نگاهش...حس عجیب دلم.... به خودم تشر زدم و تلاش کردم برای فکر نکردن! فردا صبح از خواب بیدار شدم و آماده شدم که برم کلاس نویسندگی، از صبح که بیدار شدم تو دلم یه جوری بود! به محض اینکه چشمم رو باز کردم صورت و نگاهش جلوی چشمان نقش بست! دلم به تپش افتاد...فکر اینکه شاید ع ش ق یا چیزی شبیه به این باشه باعث وهم و تعجب من میشد... آخه مگه میشه دوسه سال با یکی همسایه باشی و بعدشم هربار همدیگه رو ببینیم ولی بعد از اینهمه سال یهویی حضور هم رو درک کنیم!!! گیج و منگ این اتفاق بودم که یهو یادم افتاد ای دل غافل..دقیقا راه من از همون جاییِ که علی کار میکنه... تو دلم رخت شویی به پا شد! دستام میلرزید! عجیب بود! من نسبت به هیچ پسر دیگه ای اینطور واکنش نشون نمی دادم چی شد آخه یهو! همه وجودم تمنا می کرد زودتر راه بیوفتم و از طرفی میخواستم جلوی قلبم رو بگیرم تا افسار پاره نکنه... فلاسفه معتقدن دوتا ضد باهم جمع نمیشن ولی اینبار من این نظریه رو بردم زیر سوال!! دوباره تناقض...دوباره جنگ...دوباره جمع نَقیضِین! تا حالا نگاهش کنی و وقتی فهمید حاشا کنی؟ شده دلت بخواد...عقلت بخواد...ولی خودت بترسی؟! می‌ترسیدم از اعتراف به عشق...می‌ترسیدم تمام این احوالات یک‌طرفه باشه...می‌ترسیدم واقعا عاشق شده باشم!!.... فکر می‌کردم سرابه...یه سراب که بهش نمی‌رسم...هرجور حساب می‌کردم میدیدم باختم...دل به نگاهش باختم... من که به خودم مطمعن بودم نمی‌لغزم...اسیر یه نگاه شدم.... "همیشه انسان از جایی که اطمینان دارد ضربه می‌خورد"... و اما عشق سربه سر من گذاشت... |به قلم: ز_الف| 💌🔗💌 مورد رضایت نیست! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 *نادر_ابراهیمی هوشنگ_ابتهاج *افشین_یداللهی