🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پر میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج می کنم ...! -فرحناز: چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه -برو بابا دیوونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید می خرم -شرط بندی؟ خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه .. حسنا: بچه ها بیایید می خوایم کار شروع کنیم .. سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید .. آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد . تا وارد خونه شدیم .. مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خواستگار؟ مامان: بله خواستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی .. -مامان من قصد ازدواج ندارم !!! مامان: حداقل بپرس کیه؟ شاید نظرت عوض شد ..! -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه؟ مامان:سید مجتبی حسینی -حسینی ؟؟!!!! مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام رو کنم ، با پدر مشورت کنم چشم ... مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه .. جواب بده -چشم هنگ بودم.. وای خدا مگه میشه ؟ 📎ادامه دارد . . . نویسنده:بانو....ش ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم ➕ @modafeaan_haram