. از سر کار که برمیگشت... همش منتظر بودم که صدای موتورشو 🏍بشنوم و... برم کنار آیفون تا زنگ درو بزنه...😊 با اینکه کلید خونه همراش بود... ولی دوست داشت که من در خونه رو واسش وا کنم...💕 وارد خونه که میشد... با اینکه میدونستم خیلی خسته ست ولی... چنان انرژی داشت و میخندید😊 که دیگه خستگیشو احساس نمیکردم...❤️ میگفت... "خانومم من چایی رو دم میکنم...😉 ولی دوست دارم شما واسم چایی بیاری...💕 چایی دست شما یه مزه دیگه ای داره...😋" دوست داشت همش کنارش بشینم و ازش دور نشم... حتی آشپزخونه هم که میرفتم میومد کنارم و کمکم میکرد...💕 میگفت... "کنارم که نیستی دلتنگت میشم...❤️" توی کارای خونه خیلی کمکم میکرد... نمیذاشت زیاد کار کنم... بعضی وقتا... یا با هم ظرف میشستیم...💕 یا اینکه نمیذاشت من بشورم خودش همه ظرفارو میشست...❤️ میگفت... "کمی استراحت کنم بعدش بریم بیرون...💕" اکثرا میرفتیم پارک... با اینکه زندگی ساده ای داشتیم... ولی خیلی خوشبخت بودیم...💕 با موتور همه جا رو میگشتیم...😌😇 . (همسر شهید ابوذر امجدیان)