مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی نبودناش باعث شده بود وقتی هست قدرش رو بدونیم .بچه ها که به دنیا اومدند و بزرگ شدند هم همینطور ،خدا می‌دونه یازده سال زندگی کردیم ، شش سالش نبود ،یا ماموریت بود یا جبهه! بچه ی اولمون ،نرگس روز عید سال شصت و شش به دنیا اومد .سید محمد نیمه ی شهریور سال شصت و هشت. نرگس شیراز به دنیا اومد چون اون موقع شیراز بودیم ولی سید محمد یاسوج چون سید مأموریت بود و منم کسی رو نداشتم رفتم خونه بابام یاسوج . سید علی رضا سال هفتاد و یک ماهشهر به دنیا اومد چون مأموریت بودیم، تیپ دریایی ماهشهر. بچه ها وقت شهادت پدرشون کوچک بودند .مخصوصاً علی رضا که چهار سالش بود .علی رضا عقده ی باباشو بیشتر از بقیه داره. از کوچکی علی سه ماهش بود که باباش رفت مأموریت یکسال و سه ماهش بود که برگشت. البته گاه گداری میآمد؛ ولی اونقد نبود که بچه باهاش انس بگیره. یادمه یه بار که از مأموریت برگشته بود علیرضا درو باز کرد از پله ها دوید بالا گفت :مامان مامان آقاهه اومده. تا سه روز بغلش نمیرفت ولی بعد از شهادتش حسابی غصه خوردند .اصلاً گفتن نداره مخصوصاً علی رضا کارایی میکرد که اشک همه رو در می آورد. گاهی تا دوازده شب گریه می کرد که زیر گریه خوابش میبرد .تو مجتمع بودیم باباها از سرکار از خرید از هرجا می آمدند دست بچه هاشونو میگرفتن میبردند !خونه علیرضا با چشم گریون می اومد که همه باباها اومدن ،فقط بابای من نیومد .مامان بابا کی مییاد؟ وقتی میدید که بچه ها دستشون تو دست باباشونه گریه میکرد. یکبار تو خیابون زد زیر گریه مردم همه متأثر شدند .براش پفک و چیپس و تنقلات خریدند. گفت :من که اینارو نمیخوام من بابامو میخوام .باور کنید بعضیها تو این صحنه اشک میریختند که بچه این جوری داره برای باباش بیتابی میکنه. الله اکبر. چه میشه کرد باید ساخت. یه وقت دیدم پیش سر نرگس دو سه نقطه خالی شده موهاش رفته نگران شدم بعد خودش خوب شد. تعجب کردم بعدها تو دفترچه یادداشتش دیدم نوشته بود: باباجون من گریه نمیکنم چون مامان طاقت نداره دوری تو براش سخته هلاک میشه. نمیخوام دیگه به خاطر ما غصه بخوره ،ولی نبودنت برای ما سخت بود که چنگ زدم و موهامو کندم!! .. @Modafeaneharaam