🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_پنجم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
خلاصه برای دوسه ساعت این شد موضوع ،بحث توی کوچه و خیابان تو تاکسی و واحد و در مدارس که تازه باز شده اند اوایل مهر بود ،سال شصت و پنج. لحظاتی بعد آژیر آمبولانسها و ماشینهای آتش نشانی که از دروازه قرآن رد میشدند سمت انفجار را نشان میدهد دود غلیظی از سمت باجگاه کم کم داشت خودش را تا ابرهای پاییزی بالا میکشید. چهارده بمب چارصد کیلویی در فضای پالایشگاه فرود آمده بود .هفت هواپیمای عراقی این مأموریت را انجام داده بودند.
در پالایشگاه ولوله ی دیگری بود به اندازه ی تمام شهر ،تانکری در محوطه شعله ور بود برج تقطیر ویران شده بود. بمبی روی سقف اتاق کنترل فرود آمده بود و اتاق کنترل در زمین فرورفته بود بچه های نیروی هوایی که لحظاتی پس از بمباران به آنجا فراخوانده شده بودند، مشغول شناسایی خنثی کردن شدند؛ اما بمبها را نمیشناختند و کار فوق العاده حساس و
دلهره آور بود.
برکه هایی از نفت در محوطه پالایشگاه پدید آمده بود و یک جرقه از ماسوره ها کافی بود تا کل پالایشگاه به هوا برود و بلکه جنگل واره های اطراف هم زغال ..شود.
بالاخره ابراز ناتوانی کردند. رئیس پالایشگاه موضوع را با بچه های سپاه در میان گذاشت و قبول کردند
ما، سید شمس الدین، اسماعیل شیخ زاده و مهدی طاهری کسانی بودیم که برای این مأموریت اعلام آمادگی کردیم وقتی به پالایشگاه رسیدیم هنوز بچه های نیروی هوایی آنجا بودند وسایلشان را خواستیم که امتناع کردند خودمان هم هیچ دست افزاری همراه نداشتیم اطراف را نگاه کردیم. کارگر لوله کشی در محوطه مشغول بود جعبه ابزاری با خود داشت. یکی دو تا از آچارهایش را قرض گرفتیم.
به دلیل ارتفاع پایین ،پرواز هیچ کدام از بمبها منفجر نشده بود گروه تخریب، دستور تخلیه ی پالایشگاه را داد وقتی کارکنان محیط را ترک کردند، به جست وجوی بمبها پرداختیم .دوازده بمب را پیدا کردیم بیرون آوردیم و به پادگان قدس که چند کیلومتری از پالایشگاه فاصله داشت، بردیم. اول قسمت عقب بمب را باز کردیم و بعد با آچار لوله کشی قسمت جلو بمب یعنی ماسوره را از بدنه جدا کردیم بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر..
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam