اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ..... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم .. فقط ۱۵ سالم بود .... شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ..... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم .. ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت .... اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعيد .... رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد .. - کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم .. همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... - می تونم بهت اعتماد کنم؟ .. اعتماد؟ ...... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئيس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ... اقسمت بیست و هشت: شركت كنندگان ) ادامه دارد . . .