📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_سی_سوم
_چی شده رها؟! صدرا!
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از
آغوشش گرفت:
_چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
رها: بریم... بریم خونه صدرا!
"چطور میشود وقتی اینگونه صدایم
میزنی و نامم را بر زبان میرانی
دست رد به سینه ات بزنم؟"
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه
ملتمسش را به صدرا دوخت:
_بریم!
"اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا
اینگونه بیپناه مینمایی؟"
صدرا: باشه بریم.
همین که خواستند از خانه بیرون بروند
صدای هلهله بلند شد. "خدایا چه کند
مردش با دیدن داماد این عروسی
میشکست!
خدایا... این ِکل کشیدنها را خوب
میشناخت! عمه هایش در ِکل کشیدن
استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت.
آمد به سرش از آنچه میترسیدش!" رنگ
صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد.
صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به
سمت دیگرش کشید. دست محبوبه
خانم روی قلبش بود:
_صدرا... مادرت!
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا
کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست
رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از
بین مهمانها دوید!
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت:
_خودم اون برادر نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او
داشت:
_آروم باش!
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗