📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_چهلچهـارم
_تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
_چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
_چون دل یه ملت نلرزه!
آیه: نه سال دلم لرزید و جون به سر
شدم،دوباره لرزهی دلم شروع شد؟
ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم
باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز
لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت
ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس
من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون
که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز
رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش
ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش
کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود.
اخمهایی که نشان از علاقه،ای هرچند
کوچک داشت. علاقهای که شاید برای
خاطر زینب نصیبش شده بود...
آیه: خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: نفرینم میکنی بانو؟
آیه: تو تمام حرفای سید مهدی رو حفظ
کردی؟
ارمیا: چطور مگه؟
آیه: اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم
خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته...
ارمیا: من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: خوبه یا بد؟
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗