📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـــد_یــک
زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت:
_حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن!
رها لبخندی به شوهر داری مادرش زد و به آیه اشاره ای داد و لبخند زدند به این عاشقانه های زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت:
_باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه!
حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد:
_شاید منظورش جابهجایی تو همون مشهده!
آیه: نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران.
آیه در خانه را گشود و ارمیای زینب خوابیده را در آغوش گرفته وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درِداین کودک سختترین چیز در دنیایش بود.
به خاطر این دختر همه ی دنیا را بر هم میزد.
آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد...
چه بر سر زندگیاش دخترکش آمده بود؟
سیدمهدی! نگاهمان می آمده بود؟ چه بر سر کنی؟
گناِه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در
شناسنامهام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همه ی دنیایم بودی و هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانه هایم با تو رویید و از روزی که رفتی
همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟
سیدمهدی! حق آیه ات این بود؟ این بود آن قولهایت؟ این بود آن همه دنیایم بودنهایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟
آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت. چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارِد دنیای من، خودت و دخترکمان
کردی؟ من خسته ام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش ........
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗