📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_ششم
ایلیا حق به جانب گفت: هیجانات نوجوان ها باید تخلیه بشه! تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم!
زینب سادات : پس بزن بریم شوماخر دوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتمالا الان سرویس نهار ندارن و باید از همین سر کوچه
فلافل بخریم!
پشت و پناه بودن را که بلد باشی، زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غم هااحسان بار و بندیلش را در
خانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانه های رها است. رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه
دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای آرامش قدم در خانه میگذارد.
روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود.
اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود. این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه خود سازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و بیمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را
پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی ٱمده بود. حالا که به خانه رسید، کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش
را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود.
چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت.
صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش ٱمده بودند برادران کوچکش. همانجا که
نشسته بود باقی ماند و گفت: در بازه! بیابد داخل!
از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت.
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗