📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ نه مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد... خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده ای را میشکنند که نه مادر دارد،نه پدر! احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود. زهرا خانم گفت: بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش! احسان گفت: یک در خواستی دارم از شما! نمیدونم با مطرح شدنش چه فکری درباره من می کنید. رها گفت: ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو. احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید. رها گفت: شیدا مادرت هست و حق داری بخواهی تو مراسم عقدت باشد. احسان: شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت!میدونم... زینب سادات حرف احسان را قطع کرد:به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند. زهرا خانم گفت: شما خرید ها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم. وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت:ممنون! زینب سادات پرسید: برای چه؟احسان گفت: برای همه چیز. رفت و زینب سادات هم لبخندی زد..... به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند. زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادر... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗