📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_هشت
احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت:
خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی!
خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست.نفهمیدن عشق چی هست.
بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن،فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن،خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم!
زینب سادات نق زد: احسان!
و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند...
احسان: جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها،اما من گفتم نگرانش نیستم.
زینب سادات گلایه کرد: دیگه اونجوری برای دخترها نخند...
احسان سر کج کرد: چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد
کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم.
زینب سادات نق زد: اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی!
احسان اخم کرد: زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن؛نه به خاطر من ،
بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر.شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم!
دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه.
زینب سادات جوابش را داد: همونطور که زن باید نجیب باشه، مرد هم باید نجابت کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن!
همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید نگاهش عفت داشته باشه!
همه چیز دو طرفه است.
نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن.
احسان به فکر فرو رفت !...
📗
📙📗
📗📙📗