#داستان_واقعی
#عاشقانه_ای_برای_تو_۲۲
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین 🌹
قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو:
#قسمت_آخر
《غروب شلمچه》
📌اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...🏴
از اتوبوس🚎 رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمیشد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار میکنی⁉️ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:😭 کجایی امیرحسین⁉️... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشمهاش موج میزد😳😳 ... گریهاش گرفته بود ... نفسش در نمیاومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو میگیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😔
اشک میریخت😭 و این جملات رو تکرار میکرد ...
اون روز ...
غروب شلمچه🌅 ...
ما هر دو مهمان شهدا🌷 بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوتمون کرده بودن ... .
✍
#پایـــــان
@modafehh