#سفرنامه
«
قضاوت ممنوع!» ۱/۲
چیزی تا اذان نمونده بود؛ بوی معنویت منارهها و نور مسجد از دور به مشام میرسید.
انگار نور سبزش، دلم رو که کنار ساحل گرفته بود در آغوش میکشید تا آروم بشم...
منی که عاشق دریا بودم و دلم تنگ امواج آروم و مهربون جنوب شده بود، لحظه رسیدن بهش حالم گرفت؛
فال و تماشایی نبود که شرح و تفسیری باشه، فقط میدونم غربت شیعه تا ظهور ادامه داره...
ترجیح دادم با رفتن به مسجد به خودم حال بدم و روحم رو تازه کنم؛
واقعا مسجد باصفایی بود؛ خداروشکر پر از اهل دیلم و نمازشکستهخونها.
بعد از نماز اومدم تو حیاط مسجد و با تصویر جدییدی مواجه شدم؛
دو سه تا حاجآقای مشتی پشتِ میزِ گوشه حیاط،
روی میز دو تا سینی گرد بود که استکانهای باریک و دستهدار روش چیده شده بود و بعضیهاش به رنگ چای دراومده بود.
چقدر یاد چای عراقی و مشایه رو زنده میکرد....
با اینکه عجله داشتم، نتونستم از چنین تعقیباتی بگذرم؛ یه استکان برداشتم و نشستم کنار یک جوانک ظاهرا نااهل!