۱/۴ آخرین باری که پامو تو بیمارستان گذاشتم حدود شیش هفت سال پیش بود. از حال و هوای بیمارستان تصویر درستی تو ذهنم نبود؛ بیشتر تو فیلما دیده بودم که یه رنگ‌بندی خاص و آشفتگی‌ای داره و میدونستم یه بوی خاصی میده که حال آدمو بد می‌کنه. ولی اینجا تازه تأسیس بود؛ یه سالن خیلی بزرگ و مرتب با مبل‌های خوش‌رنگ که بیشتر آدمو یاد لابی یک هتل شیک مینداخت. دختربچه‌ها و پسربچه‌ها کنار یه بزرگ‌تر وایستاده بودن و با اینکه هوا خوب بود هنوز کلاه کاپشن تنشون بود. ۲ ۳ تا آسانسور بزرگ کنار هم که دم درشون ماده ضدعفونی‌کننده بود، فک نکنم ربطی به کرونا داشته باشه و احتمالا یه رسم بهداشتی قدیمیه که معلوم نیست چند نفر بهش عمل کنن... کسی که داشتم می‌رفتم عیادتش کسی بود که کلی خاطره باهاش داشتم، حالا یا یادم مونده یا نه؛ بعضیاش رو می‌دونم یادم نیست چون خیلی بچه‌تر از این بودم که حافظم تصویرش رو شفاف نشون بده؛ یادم میاد گاهی شبا کنار هم می‌خوابیدیم و برام داستان تعریف می‌کردن؛ داستانی که شخصیت اصلیش اسمش معین بود و بقیه فامیل نقش‌های فرعی؛ یا گاهی با اسباب‌بازی‌ها و حیوون‌های عروسکی طوری هم‌بازیِ من میشدن که انگار نه انگار که اختلاف سنیمون بیش از ۳۰ ساله... تو ۳۰ روزی که دوری مامان و بابام میتونست خیلی سخت باشه چقدر پدرانه هوای من و خواهرم رو داشتن و چقدر باحوصله گریه‌ها و بی‌قراری‌های خواهرم رو آروم میکردن... تا چند وقت به شوخی بهشون می‌گفتم بابای۲. من و خواهرم تنها بچه‌های فامیل نبودیم که عاشق این بزرگ‌مرد بودیم و کلی حق به گردنمون داشت، بلکه تک تک بچه‌های فامیلِ پرجمعیتِ ما، از کوچیک و بزرگ، کلی بهشون زحمت دادن و شاهد عاشقانه‌های ایشون با بچگی کردن‌هامون بودن...