#قسمت ۴۸۴
ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که
دخترمان شیعه و سنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب
اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه
زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و
در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سلام
کردند و یکیشان که مسنتر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: »من حبیبه
هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.« برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید
ً که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم
برای چه کاری به سراغم آمدهاند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهرا
صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را
روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت
آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد: »دخترم نمیخواد با این شکم پر زحمت بکشی! بیا بشین!« و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و
مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: »تو رو خدا زحمت نکش! قربون
ُ ِ
دستت برم!« لحنش به نظرم بیش از حد پر مهر و محبت میآمد و نمیدانستم
ً اینقدر مهربان است یاحقیقتا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند. با
سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم.
چشمان حبیبه خانم با همه خندهای که لحظهای از صورتش محو نمیشد،
غمگین بود و دختر جوان بیآنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد. همین
که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد
و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: »قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در
خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!«
نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر
باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: »اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه
کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!« نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که
@mohabbatkhoda
قسمت اول داستان 👇
https://eitaa.com/mohabbatkhoda/8263