#قسمت ۲۵
عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پر
ُ شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که
بیاختیار جیغ کشیدم :»وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!« عطیه از خجالت لبانش
را گزید و با دستپاچگی گفت: »هیس! عبدالله میشنوه!« مادر چشمانش از اشک شوق پر
ُ شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: »الهی شکرت!«
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه
کرد و پشت سر هم میگفت: »مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!«
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: »نترس! اگه منم جیغ نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!«
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان
زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: »فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک
باشه!« سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: »محمد جان! از این به بعد
باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!« انگار این
خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش
گل انداخته و چشمانش می درخشید
. عطیه هم فعلا ً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و
آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب
، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که
نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت: »عصری محمد و عطیه
اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!« و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی
ملایم ادامه داد: »خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.«
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن »به سلامتی!« شیرینی به دهان
گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای
تلویزیون شد.
*
@mojabbatkhoda