#قسمت ۳۵۲
نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش میاُوردم که تا عمر داره
یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر
چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!« و من فقط نگاهش میکردم و در
دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند
که بالاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد
که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم
و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم
اینطور تنم را میلرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده،
به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش
برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی
التماسش کردم: »لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته
به خاطر نوریه کتکم بزنه...« کهُ لعیا با چشمانی که از اشک پر شده و پیدا بود که
دلش میخواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب
پاسخم را داد: »خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!«
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:
»قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه میخوری، اون بچه هم داره
غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزِ دلم!« و
من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بی مادری ام بلند
شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش
ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال
اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک
دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و
در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: »آقا مجیده!
میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!« و من در این
لحظات تلخ، دوایی شیرینتر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریهام را فرو
@mohabbatkhoda