🔻بخشی از کتاب؛
🌹مهاجر سرزمین آفتاب
🌼قسمت سیزدهم
آقا معتقد بود اگر در خانه ای صوت قرآن بلند شود، آرامش و معنویت بر آن خانواده حاکم می شود. ...
بعدها فهمیدم الگوی تمام عیار او در زندگی آموزه های حضرت علی(علیه السلام) است. آقا از دروغ و غیبت متنفر بود و اگر کسی را مرتکب این دو صفت ناپسند می دید، تذکر می داد، همین سختگیری باعث شد که بچه ها هم از کودکی درستکاری و راستگویی پیشه کنند. به یاد دارم محمد هم مثل برادرش، سلمان، به مدرسه علوی می رفت. پرسش خوب و باهوش بود. محمد به مسجد هم علاقه داشت. به سن تکلیف نرسیده بود که با سلمان و پدرش به مسجد می رفت....
آقا دوست داشت خانه مان در همسایگی مسجد باشد. در نزدیکی مسجدی به اسم «انصار الحسین» در خیابان پنجم نیروی هوایی خانه ای خرید....
(محمد) در هیچ چیز بهانه گیر نبود سادگی را دوست داشت ...و تا کفشش پاره نمی شد، کفش دیگری نمی پوشید. همه کفش های پاره او را نگه می داشتم.
آغاز سال ۱۳۵۵ به بعد، مخالفت با حکومت شاه در مساجد و دانشگاه ها فراگیرتر و علنی تر شد. محمد در مسجد انصار الحسین فعالیت مذهبی و اجتماعی اش بیشتر شد.
تهران از آغاز سال ۱۳۵۷ آبستن حوادث تازه ای بود. انقلابیون یکی پس از دیگری دستگیر، زندانی شکنجه یا اعدام می شدند روزی نبود خبری از یک حادثه از زبان آقا نشنوم. برای جلوگیری از رفت و آمد مردم حکومت نظامی اعلام شد.
بعد از چند ماه پُر از خون و خطر و شهادت ...
خبر رسید امام خمینی فرموده من به تهران خواهم رفت و اگر قرار است خطری متوجه من باشد، ترجیح می دهم کنار برادرانم در ایران باشم. با پخش این خبر از طریق اعلامیه، ولوله ای در ایران به پاشد و روز دوازدهم بهمن در زمستانی که بوی بهار ،داشت هواپیمای امام در فرودگاه مهرآباد نشست. من از عمق جان مشتاق دیدن سیمای امام بودم. او را از تلویزیون در فرودگاه مهرآباد وقتی از پله های هواپیما می آمد، دیدم. نورانیت، وقار، و آرامش او مجذوبم کرد.
روز ۲۲بهمن، .... ساعت چهار و نیم بعد از ظهر پیام دادند امام فرموده همه مردم بریزند توی خیابان ها و حکومت نظامی را بشکنند....
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکسته ام در هیروشیما و ناکازاکی- را اینجا- هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری ام - بازیافتم ....
از فردای انقلاب، آقا دستم را بازتر گذاشت تا هر کجا دوست داشتم فعالیت کنم. اگر چه چادر می پوشیدم، قیافه ام داد می زد که ژاپنی ام.
مدتی بعد، گروهی از بخش خارجی وزارت ارشاد آمدند و از من خواستند برای ترجمه چهار پنج روزنامه ژاپنی با آنان همکاری کنم....
سال ۱۳۵۸، سالی پر از بحران بود...
خبر شروع جنگ، که هیچ کس احتمال وقوعش را نمی داد، بهت همه را برانگیخت....خبرهای نگران کننده ای از جبهه ها می رسید. شهرهای مرزی یکی پس از دیگری سقوط میکرد و به دست دشمن می افتاد. مردم در شهرهای دور از جنگ مثل تهران، در تکاپوی کمک به جبهه ها بودند و بسیاری از جوانان داوطلبانه به جبهه می رفتند محمد بیشتر اوقات را خارج از خانه در بسیج مسجد محل و مدرسه می.گذراند بلقیس مثل گذشته مونس تنهایی ام بود و رابطۀ ما فراتر از مادر و دختر مثل دو دوست شده بود. اصلا خود را در آیینه اخلاق و رفتار او می دیدم... حالا برای او هم خواستگار آمده بود؛ خواستگاری که غریبه نبود برادر بزرگ آقا، بلقیس را برای پسرش خواستگاری کرد پسر عموی بلقیس برای انجام دادن خدمت سربازی از هند به ایران آمده بود و در روزهای تعطیلی یا مرخصی به خانۀ ما می آمد....
همه اعضای خانواده شناخت خوبی از او داشتیم و از این پیشنهاد استقبال کردیم....
مراسم عقد ساده گرفته شد؛....
نکته ای که در ازدواج همۀ ایرانی ها برای من پندآموز بود دادن یک جلد قرآن در مهریه بود. آقا می گفت قرآن نسخۀ زندگی، نقشهٔ رسیدن به سعادت است که باید به آیات آن عمل کرد و خودش فهم بسیار زیادی از مفاهیم قرآن داشت و بچه ها را جمع می کرد و چند آیه می خواند و معنای آن را می گفت. روزی به آیات جهاد در راه خدا رسید و گفت: «جهاد در راه خدا هم با دادن جان است هم با بخشیدن مال.» این آیه روی من اثر عجیبی گذاشت.
ادامه دارد ....
مهاجر سرزمین آفتاب/۱۳
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
http://eitaa.com/mohaddesnouri