🔻بخش آخر از کتاب؛ 🌹مهاجر سرزمین آفتاب 🌼قسمت چهاردهم بلقیس هم سرویس گران بهای طلایش را، که شامل گردنبند، گوشواره، دستبند، و النگو بود، با همان جعبه اش برای پشتیبانی از رزمندگان هدیه کرد... من و بلقیس هم سعی کردیم این کمکها از چشم مردم و آشنایان پنهان بماند، اما محمد خبردار شد و از این موضوع، محملی برای سر به سر گذاشتن من پیدا کرد و گفت: «دادن مال در راه خدا خیلی خوب است، ولی دادن جان مزۀ دیگری دارد که باید چشید!» می گفتم: «منظورت چیست پسرم؟!» می گفت: «منظورم این است که من عمودی می روم جبهه و افقی بر می گردم .» محمد با مایه طنز و شوخی حرفش را می زد تا دل من، که مادر بودم، نلرزد. او با وجود سن کم، ایمان بسیار زیادی داشت.... محمد همراه لشکر محمد رسول الله تهران به جبهه غرب رفته بود و چند روز می شد که مرتب مارش حمله می زد ... ساکت بودم و حرفی نمی زدم، اما دلم نگران محمد بود. بهار۱۳۶۲ رسید. همه اعضای خانواده دور سفرۀ هفت سین جمع شدیم و دعای تحویل سال را خواندیم و پای پیام نوروزی امام نشستیم. محمد گفت: «مامان، یادت می آید مدرسه که می رفتم یک روز سرم را اصلاح کردی؟!»... پرسیدم: «حالا چه شده که یاد سلمانی کرده ای؟!»گفت: «می خواهم دوباره سرم را اصلاح کنی.» معطل نکرد. رفت شانه و قیچی را رد و داد دستم. بغضی راه نفسم را بسته بود. هم نوازشش می کردم هم موهایش را با قیچی کوتاه می کردم. تمام که شد، گفت: «برای سلامتی تنها مادر شهیدِ ژاپنی صلوات.»... صبح روز بعد ساکش را برداشت و با همه اعضای خانواده خداحافظی کرد و رفت... ۲۴ فروردین .... هنگام عصر آقا آمد. رنگ پریده ام را که دید، گفت: «خانم، مثل اینکه شما حالت خوب نیست!».. آن شب او و سلمان برای نماز مغرب به مسجد انصار الحسین رفتند و بعد از نماز آقا زودتر از شبهای قبل به خانه برگشت؛ صورتش مثل گچ سفید شده بود نمی توانست حرف بزند پرسیدم: «محمد شهید شده؟! چشمانش را بست و سرش را پایین آورد و من فروریختم و شروع کردم به گریه کردن با گریه من بلقیس هم خبردار شد به گریه افتاد. اما آقا فقط به یک گوشه خیره شده بود. وقتی دید خیلی بی قراری می کنم به حرف آمد: «محمد امانت خدا پیش ما بود خودش داد و خودش گرفت ما هم باید راضی باشیم به رضای خدا.» رفتم وضو گرفتم؛ در حالی که بی امان اشک می ریختم.... درد جسمی و فشار قلبی رهایم نمی کرد. تا اینکه شبی در ماه رمضان در عالم خواب دیدم درِ خانه را کسی می زند. با خودم گفتم ما که کسی را دعوت نکرده بودیم؛ این وقت شب چه کسی است؟! آقایی که قد رشید و صورت نورانی داشت جلوی در با بچه ای در بغل ایستاده بود. گفت: «این دختر کوچولو ریحانه، فرزند محمد است.» گفتم: «پسر من مجرد بود.» گفت: «پشت سرت را نگاه کن.» برگشتم. انتظار داشتم اتاقهای خانه خودمان را ببینم، اما دشت وسیع و سرسبز و پُردرختی دیدم که قصر سفید و بلورین بالا آمده بود. آقا گفت: «آن قصر خانۀ پسر شهید شماست. او زنده است و پیش اولیای خداست.» از خواب بلند شدم. وضو گرفتم و قرآن را گشودم. خدا شاهد است که این آیه آمد: «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا في سَبِيلِ اللهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون.» مهاجر سرزمین آفتاب/۱۴ 🔸️کتابخانه علامه محدث نوری http://eitaa.com/mohaddesnouri