امون از صورت بی پرده داداش دور زینب پره از مَرده داداش نه داداش سایه بونی نه جهازی سر نازت که نیست اسباب بازی جای زینب اینجا نیست    حق ما تماشا نیست جا سرت کلیسا نیست کار من تمنا نیست    رو زدن به اعدا نیست جای من که صحرا نیست نمیکردم داداش فکرش رو حتی که بشم همسفر همراه اعدا سنگ وچوب نه از این بیشتر دلم سوخت نون و خرما میریختن رو سر ما دروازه ی ساعاتو   بین اجتماعاتو نکردن مراعاتو زینب و غم بازار   بردن مارو به اجبار از من نه...از اون اصرار نبودی گوشواره هارو کشیدن واسه ی دخترت نقشه کشیدن صورت دخترا پر ز کبودی مارو بردن توی یک مشت یهودی پیش ما شراب خوردن     پیش سر کباب خوردن   تشنه بودیم آب خوردن میزد به لب و دندون   ما گریون اونا خندون باریدم مثه بارون @mohamadalirezaie